ویرگول
ورودثبت نام
نویسـنده خیال ✧
نویسـنده خیال ✧
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

بازتاب حقیقت <<

آیینه حقیقت
آیینه حقیقت

فرار کردن بی‌فایده بود، هرجا که می‌رفتم آن‌ها را می‌دیدم انگار مانند سایه‌ای که به روحم زنجیر شده باشند هرجا که قدم می‌گذاشتم با من کشیده می‌شدند و باز آن تصویر را به رخم می‌کشیدند. همان جسم‌های بازتاب دهنده قلابی!
دیگر نمی‌خواستم ببینم؛ اما آن‌ها دست بردار نبودند، تا اینکه یک روز زهر خود را ریختند. بر روی پله‌های سرد و سنگی قدم می‌گذاشتم که ناگهان به جلوی چشمانم آمد، بازتاب برق قرمز رنگ چشمانش در چشمان وحشت‌زده‌ام افتاد و پوزخندش درست قرینه لب‌های بهم چفت شده‌ام شد.
طاقت نیاوردم و به سمتش حمله‌ور شدم و مشتی به آن جسم بازتاب‌ دهنده با حاشیه‌های طلایی رنگ زدم، صدای خوردشدن شیشه‌ها در فضای سرد و تاریک صبح‌گاهی پیچید و در راه‌پله‌ انعکاس یافت‌.
اما او بازهم آن‌جا بود! وقتی که درست به تکه شیشه‌ی افتاده زیر پاهایم نگاه می‌کردم بازهم پوزخند شیطانی‌اش را می‌دیدم. سرم را بالا آوردم و به قیافه وحشت‌زده مردی که چند دقیقه پیش آن جسم را در دستانش گرفته بود و حالا تکه تکه شده دور و برش را پوشانده بودند، نگاه کردم.
چشمانش، آن تصویر را دوباره برایم زنده می‌کرد. سرم پر شده بود از آن هیولای چشم قرمز، صدای پوزخندش در ذهنم پیچید و قبل از این‌که فرصت کنم به چیز دیگری فکر کنم تکه شکسته شده زیر پاهایم را قاپیدم و در آن چشمان بازتاب دهنده فرو کردم. پوزخند درون آیینه تبدیل به پوزخند روی لبان خودم شد، آن هیولا دیگر بازتابی نداشت حالا به واقعیت تبدیل شده بود!

داستان کوتاهداستان ترسناکحقیقت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید