این داستان ادامهی آیندهی ویرگول گون ۱ هستش. حتما باید قسمت قبل رو خونده باشید تا متوجه این قسمت هم بشید.
بخش آخر پست رو حتمااااااا بخونید.
توضیحات لازم رو توی همون مقدمهی قسمت قبل گفتم برای همین بدون هیچ مقدمهای میریم سراغ داستان:
او ستاره بود.
ستارهای که من را از آن وضعیت نجات داد... یا شاید بهتر باشد گفت: باعث شد تا من با تلخترین حقیقت عمرم روبرو شوم.
بعد از نگاهی با سوکتی دلگرمکننده با لبخندی - که از او به من سرایت کرده بود - گفتم:«دلم برات تنگ شده بود. فکر نمیکردم بتونم متنهای بامزتو بخونم، دیگه چه برسه به اینکه خودت رو ببینم!»
با تعجب گفت:«این رو کسی میگه که خودش دیگه هیچ پستی نمینویسه! و علاوه بر اون...» انگار که یک مجرمم نگاهم کرد و ادامه داد:«علاوه بر اون، دیگران رو از خودش ناامید کرده...»
همین که جملهی ناتمامش را تمام کرد، حس کردم سرعت ایتیاف به سرعت یه T.J (تاکسی جت)رسیده، و سرعت تپیدن قلب من، به سرعت یک هواپیما...
سعی کردم خودم را آرام کنم: این هم حتما یکی از آن شوخیهای بامزهاش است... البته خیلی هم بامزه نیست... با خندهی مصنوعیای - که به معنی: شوخیت رو گرفتم، خیلی بامزه بود! - گفتم:«خود واقعیت از خود مجازیت بامزهتره!» و همان خندهی مصنوعی را ادامه دادم، تا زمانی که ستاره گفت:«اولش فکر میکردم چون تایپ میکنیم، لحن صحبت کردنت رو متوجه نمیشیم. ولی بعد که ویرگول هم ویژگی نشون دادن احساس واقعی رو توی چت داد، متوجه شدیم که تو بیروحترین و بیاحساسترین انسان دنیا هستی. یا شاید هم شده بودی...»
لبخند مصنوعی از لبانم محو شدند و با نگاهی جدی در جوابش گفتم:«شوخیهات بامزه هستن ولی باور کن الان وقت این جور چیزها نیست.»
- شوخی نیست... |
+ متوجه منظورت نمیشم! مگه ویرگول هم ویژگی احساسات در متن رو اضافه کرده؟ کی کرده که من خبر نداشتم!؟ بعدشم... پیام هیچ انسان زندهای بدون احساس نیست... فقط پیام رباتها هستند که بیاحساسند...
حرف خودم را برای خودم مرور کردم:«تنها رباتها هستند که بیاحساسند...» و بعد به یاد ویروسی افتادم که اکانتم را از آن خودش کرده بود...
وسط بحث بدون هیچ مقدمهای پریدم و پرسیدم:«صبر کن ببینم! توام داری میری برج میلاد؟! فکر میکردم دلت نمیخواد پستهای هیچ کدوم از بچهها رو بخونی دیگه چه برسه به اینکه از نزدیک ببینیشون و باهاشون اجرا کنی!»
ستاره به قدری تعجب کرد که انگار یک آدم فضایی دیده است! گفت:«این موضوع یکی دو ماه پیشه! چطور آشتیمون رو یادت نمیاد؟»
+ آشتیتون رو!؟
- آره... بعد از اینکه گروه جدید رو ساختیم - یعنی ۱ ماه پیش - آشتی کردیم! توی گروه که هستی!
+ گروه جدید!؟ چی میگی!؟!؟!؟
- یا تو یه چیزیت شده یا واقعا نمیفهمی چی میگم... پس بزار از همون اولش شروع کنم به توضیح دادن بلکه بفهمی چی رو میگم!: ۱ ماه و نیم پیش ویروس کاما به گروه «انجمن نوجونای سابق» اومد. کاما هر پیامی که خودش دوست داشت به مخاطب نشون میداد. تونسته بود پیامهای گروه ما رو جعل کنه، چون ما با پرسشنامههایی که جواب داده بودیم اطلاعاتی از خودمون در اختیارشون داده بودیم، و اون ویروس هم خیلی خوب تونسته بود فضاسازی بکنه و گولمون بزنه. به من هم پیامهایی توهین آمیز از بقیه نشون میداد و اون وقت بود که من عصبانیتم رو بروز دادم و دعوای واقعی شروع شد...
+ یک لحظه صبر کن! داستان خیلی باحالیه! به نظرم حتما منتشرش کن، اون طوری یه بهونهای هم برای شروع کردن دعوا داری! اونم یه بهونهی فانتزی نه از اون عادیاااش!
- رستاااا! چند بار باید بهت بگم که همهی اینها حقیقته و تو هم حتما یک چیزیت شده که یادت نمیاد!
+ دوست عزیز، من هیچیم نشده، شما داستان فانتزیتو تموم کن تا ثابتش کنم.
- بعد از دو هفته،
+ یعنی یک ماه پیش
بیاعتنا به من ادامه داد:«بعد از دو هفته، ویرگول متوجه این موضوع شد و به همه پیامی فرستاد که ویروس کاما را توضیح میداد و از ما خواست که این موضوع را پیش خودمان نگه داریم تا فعالان در ویرگول نترسند و از حساب کاربری خود خارج نشوند.»
همین که جملهاش را تمام کرد دستم را محکم به سرم زدم و گفتم:«دو هفته پیش اکانت من ویروسی شد. یعنی دیگه اکانتم دست خودم نبود... همهی پستهام با تمام محتویاتشون پاک شد و من مجبور شدم همون ۲ هفته پیش یک اکانت جدید بسازم...»
ستاره - که آن هم تازه متوجه ماجرا شده بود - حرفم را تکمیل کرد:«بنابراین تو پیام مهم ویرگول را دریافت نکرده بودی و از گروه جدید خبر نداری...» همین که این حرف را زد چشمانش مثل کاسه گرد شد...
پرسیدم:«چیزی شده؟! چیزی توی اون گروه بوده که من باید میدونستم!؟»
دستهایش را جلوی صورتش تکان داد، انگار میخواست مگسهایی خیالی را از خودش دور کند... مدتی طولانی چیزی نگفت و گذاشت من به بلای بزرگی که بر سر خودم آمده بود فکر کنم. انگار حقیقتی تلخ را دریافته بود، که نمیتوانست آن را به من بگوید و همانند خود آشفته و پریشانم کند.
بالاخره دهانش را باز کرد و گفت:«ما پیامهای تو رو تو اون گروه میدیدیم...»
+ و من هم پیامهای شما را در گروه قدیمی...»
- ما نمیدانستیم اکانتت ویروسی شده... حتی پستهای قبلیات را هم میدیدم...
+ من هیچ پست جدیدی از شما دریافت نمیکردم و فکر میکردم به خاطر تمرینات زیاد اجرا است... اما امکان نداشت! ما در شلوغترین وضعیت هم هر جور که شده فعالیت میکردیم!
هر دو میدانستیم که چه چیزی باعث این اتفاق شده است. ولی انگار ستاره چیزی بیشتر از من میدانست، بعد از کمی فکر کردن - انگار که مصمم شده افکارش را با من در میان بگذارد - یکی از گوشوارههای بزرگ ستارهایاش را در آورد و به دست من داد.
متوجه منظورش شدم، او میخواست هافااش را با من شریک شود و هافااش هم همان گوشوارههایش بودند! من سوراخ گوش نداشتم، اصلا اهل این جور چیزها هم نبودم، سعی کردم گوشواره را در جای تیای ام بگذارم ولی نشد که نشد. انگار ستاره کار با هافا را از خیلی قبل شروع کرده بود و تازه متوجه مشکل من شد. گوشوارهاش را با حالتی دفاعی از من گرفت.
اول فکر کردم از به اشتراک گذاشتن هافااش با من پشیمان شده، هافا چیزی نبود که با هر کسی به اشتراک گذاشت، و من هم حق را به ستاره میدادم. ولی اشتباه فکر میکردم! انگار ستاره کمی با لنگهای از گوشوارههایش - که قرار بود از گوش من آویزان بشود. - ورهایی - احمقانه ولی در عین حال دارایی الگویی پیچیده! - رفت و بعد به بند عینکم - که از گردنم آویزان بود - بستاش!
جوری رفتار میکرد که انگار مهمترین عمل در آن لحظه، نگاه کردن من به صفحهای از هافای ستاره بود. هر کسی در جای من بود متوجه میشد که ستاره چیزی را پنهان میکند، چیزی دردناک که انگار هر چه زودتر میدیدمش دردش کمتر بود. درد چیزی که میدانستم هست ولی نمیدانستم چیست. درست بود، هر چه زودتر متوجهاش میشدم، کمتر ناراحت میشدم. ولی ای کاش که زودتر از این، متوجه میشدم.
هافایش به طور مشکوکی خالی بود! حدس میزدم، با توجه به پستهاش حداقل صفحاتی مربوط به موسیقی داشته باشد، ولی حدسم به کلی اشتباه بود! البته چه کسی به جای تیای با هافا آهنگ گوش میکند؟!به جای تیایاش فکر کردم، حدس زدم گوشوارهها تیای هم باشند!
ویرگولاش را باز کرد، ویرگول داشت به او تمام کردن پستی به نام «کابوسها» را میداد. این نام نظر مرا جلب کرد ولی انگار ستاره نمیخواست که چیزی دربارهی آن بدانم چون زود صفحه را اسکرول کرد.
حدس زدم میخواهد پیامهای خودم را نشانم بدهد، بدهد تا بدانم چهها که نگفتهام و چگونه آن ربات بیاحساس، آبرویم را برده است. یک لحظه دست از نگاه کرد به هافا برداشتم و رو به ستاره گفتم: «یعنی واقعا هیچکی نگفت که این رستاعه چرا احساس نداره؟ یعنی واقعا هیچکی نمیدونست همهی انسانا احساس دارن و فقط رباتا هستن که میتونن این طوری بکنن؟»
ستاره انگار که دارد به اجبار صفحهاش را با من به اشتراک میگذارد گفت:«بهتره من چیزی نگم تا خودت ببینی...»
پس حدسم درست بود. من واقعا قرار بود ببینم چه بلایی سر شخصیت ویرگولیم افتاده. قرار بود ببینم چه چیزایی رو اون ویروس کاما جعل کرده...
نگاهم را به هافا برگرداندم و اتفاقهای بعد از آن، در کمتر از ۱ دقیقه افتادند:
ستاره پیامرسان گروه جدید انجمن نوجوونای سابق رو باز کرده بود. به طور وحشتناکی تمام عضا آنلاین بودند و پیامها همین طور اضافه میشدند. پیامهای زیادی هم آن بالابالاها، بدون جوابی رها و گم میشدند.
با حالتی در مانده پرسیدم:«مگه الان نباید بچهها...» که به یاد نگاه کردن به ساعت افتادم و سوالم را نصفهنیمه رها کردم. آمدم ساعت هافا را نگاه کنم که چشمم به پیام نگین افتاد:«جای رستا خالی بود»
وقتی این پیام را خواندم احساس کردم همه چیز از کار افتاده. دیگر نمیخواستم چیزی بشنوم، ببینم یا بگویم، یا شاید هم دیگر نمیتوانستم آن کارها را بکنم. وقتی خواندمش دیگر به پیامهایی که در جواب پیام نگین میآمدند نگاهی نکردم. به احساس آن متنها... به هیچ چیز.
وقتی خواندمش دیگر نمیتوانستم گریه کنم. فقط همت کردم و با صدایی لرزانتر از هر زمانی پرسیدم: «ای...این...» صدایم میلرزید... نمیتوانستم ادامه بدم... به جایش ستاره، نفس عمیقی کشید، سرش را تا میتوانست پایین انداخت و با لحنی ناراحت و آرام حرفم را کامل کرد:«زمان اجرا به دیروز تغییر کرد...»
احساس میکردم پیام نگین به سرعت نور، دورم میچرخد... احساس میکردم صدای غمگین ستاره، همین طور اکو میشود، و برعکس هرگونه اکو، هر دفعه که صدا اکو میشد وولوم آن - به جای اینکه کمتر بشود - بلند و بلندتر میشد... احساس میکردم هر دو دارند مرا مثل طوفانی بزرگ میبلعند...
در آن لحظه چیز دیگری احساس نکردم... نه صدای فریادهای ستاره که نشانهی سعیش برای بههوش آوردن من بود... و نه پیامهای عضای انجمننوجوونای سابق که همون طور مهربون مونده بودن... هنوز همونایی بودن که تنها دلخوشیشون کامنتایی روی پستاشون بود... هنوز همونایی بودن که وسطای کلاسای آنلاین با کامنتبازیهاشون ویرگول رو میترکوندن... هنوز همونایی بودن که تکتک روزای قرنطینه رو با هم سر کردیم...
قبول دارم که خیلی ضعف و واقعا جای بهتر و بهتر شدن داره. خوشحال میشم نظرات و انتقاداتتون رو بشنوم.