کوچ نویسندگی و یادگیری http://zibamaghrebi.ir/
از دید یک جفت چشم سبز
شاید نوشتن سرودی ستایشآمیز برای چشمانی سبز رنگ، داستانی رنگورورفته و دستچندم به نظر بیاید اما داستان من این گونه نیست.
بازگشت به دانشکده بعد از بیست سال نشان میدهد که رنگها و خطوط صورت چقدر میتواند در زندگی یک آدم اهمیت داشته باشد یا اصلا چقدر حیاتی باشد. دیدن یک جفت چشم سبزرنگ در آستانه در دانشکده، میتواند نقطه عطفی در زندگی کسی باشد.
زن شتاب دارد، زن سالهای زیادی را در پی خودش دویده است و حالا کمکم دارد خودش را پیدا میکند،باید بنویسد باید بخندد، باید زندگی کند. البته دیر و استاد نبوی گفته که شنبهها ساعت ۱۲ دانشکده سینما است. پیامک داده اما هنوز پاسخی دریافت نکرده است اما شتابان میرود تا استاد نبوی را ببیند. از مترو پیاده میشود و با سرعت هرچه تمامتر خیابان را طی میکند همه چیز آشنا اما دور است. در کوچه ورزنده به راست میپیچد همانجا که سالها قبل با بچهها میرفتند تا فیلم ببینند تا استادها را ببینند تا سرگردانیهایشان را با عطش کشف دنیای رنگ و خط و حرکت سیراب کنند.
سردر همان در قدیمی ساختمان اداری را از دور نشانه میگیرد و نیمهدوان به سمتش میرود. ممکن است، استاد نبوی رفته باشد. ساعت نزدیک ۱۲ و نیم است اما چیزی که امروز منتظرش است، استاد نبوی نیست.
یک جفت چشم سبزرنگ را درست در اولین پلههای بخش اداری تشخیص میدهد، چیزهایی آشنا اما مبهم در برابرش نمودار میشود، عجولانه میپرسد: «سلام، استاد نبوی امروز تشریف آوردن؟»
دو جفت چشم به هم خیره میشوند و چیزهایی آشنا و ناآشنا در مغزشان پدیدار میشود. خطوط گذر زمان چشمهای سبز را احاطه کرده است و حتما آن چشمان هم خطوط صورت دیگری را دنبال میکند تا چیزهایی مبهم اما آشنا را از گذشته را به یاد بیاورد.
دربان همان دربان است، همان دربانی که بیست سال پیش به همین شکل ساده و بیپیرایه با پیراهن طوسی اتوکرده، شلوار مشکی و کمربندی سفت و محکم جلوی درهای دانشکده میایستاد و حالا همچنان ایستاده است.
درست است همه چیز، همان است اما اندکی افتادهتر، با خط و خطوطی که حتما پیش از نبودهاند و موهای بور رنگی که گردی سفیدرنگ لابهلای آنها خانه کرده است.
دربان با لبخندی ملایم میپرسد:
- اینجا چیکار میکنی؟
گوشهایش میشنود، اما مغزش باور نمیکند.
- مگه منو یادتون میاد؟
همچنان لبخند زیباش را دارد. لبخندش خطوط دور چشمهایش را بیشتر میکند
- باورم نمیشه، واقعا منو یادتون میاد؟
دربان پاسخ نمیدهد اما دوباره میپرسد:
- چه کارا میکنی؟
مبهوت همان پایین پلهها میماند، چند جواب سردستی تحویل میدهد اما با بهتی آمیخته به ذوق. با خودش تکرار میکند «منو یادش میاد.»
با صدای بلندی که از شنیدنش متعجب میشود، میگوید:
- باورم نمیشه منو یادتون میاد.
صدایش بلند و شاد است آنقدر که خودش از طنین بلند و محکمش تعجب میکند.
حتما او هم تصویر خطوط و رنگ چشمهای دانشجوی قدیمی را پردازش کرده و با تصویر قبلیاش مطابقت داده، حتما چینوچروکهای ریز اطراف چشم و موهای نیمهرنگ کرده زن را آشنا تشخیص داده و هنوز ردی از آن دختر سایهوار را به یاد میآورد.
-آقای نبوی امروز نیومده، اون ساختمون بودم، امروز نیومده.
دربان یکی دو پله پایین میآید، احتمالا دارد میرود ناهار بخورد، روی دستش یک تا نان لواش است. دوست دربان دیگرش کمی جلوتر در پیادهرو منتظرش ایستاده است.
- بفرمایید نون
- از دیدنتون خیلی خوشحال شدم
دربان به همان هیأت همیشگی و بیپیرایهاش پایین میآید و آن دو آرام آرام در گردشی رو به دوسوی مختلف در پیادهروی دم در دانشکده از هم جدا میشوند. آیا دربان میتواند حدس بزند که گفتگوی چشمهایشان چه شوقی را در دل زن زنده کرده است؟ آیا او همانقدر خوشحال شده است؟ آخر دربانها، همیشه ساکن و آراماند و مسئول عبور آدمها از درها، نه مثل زن که آنقدر این در و آن در زده تا از وجودی شبحوار به هیأت زنی مرئی درآید. دیگران او را دیدهاند، دیگران او را میبینند، دیگران او را به خاطر میآوردند. این یک پیروزی است او زنی واقعی شده است.
زن با همان شتابی که آمده بود، برمیگردد، اما ذوقی توی دلش میچرخد، چشمان سبزرنگ دربان، خطوط خندان دورش و خاطرش، خاطرهاش برایش عزیز میشود. استاد نبوی که نبود، پس دیگر کاری ندارد، دری برای زدن برای پیدا کردن ندارد. دیده شدن با این چشمان سبز مهربان خیلی لذت دارد، مرئی شدن خیلی لذت دارد. حتم دارد که این خاطره را تا گور با خودش به همراه دارد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
پاسکاری واحدهای زندگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
تُک سبیلهایم فدای عکس ملی
مطلبی دیگر از این انتشارات
روزمره نویسی | از صبحِ تستِ صدا، تا شبِ همون روز.