جهان پیر است و بی‌بنیاد.

یکهویی دلم خواست بنویسم. احتمالا حتی منتشرش نکنم. یا بعدا حذفش کنم. شاید باعث شد کمی به خودم نظم بدم. پیش‌فرض ذهنی‌م نسبت به اینجا این‌طور تعریف شده که باید چیزهای به درد بخور نوشت. نه اینکه غر بزنی و از زندگی بنالی. درحالی که خودم بیشتر از همه همین سبک نوشته هارو می‌خونم و بعضی چیز ها یاد می‌گیرم.

امسال(02) هیچ کار خاصی نکردم. از مهر کلاس زبان و تکواندو رو نرفتم. اصلا از حرف زدن درباره این چیزها خوشم نمی‌آد؛ اما احساس می‌کنم گفتنش بهم کمک می‌کنه. تا ۲۵ دی خیلی بد درس خوندم. ۵ دی شروع کردم سریال How I Met Your Mother رو دیدن و ۱۹ دی تموم شد. خودم الآن که بهش فکر می‌کنم باورم نمی‌شه. فیلم‌هایی زردی هم که قبل از دی تماشا کردم بماند:‌))))کاش حداقل آثار فاخر نگاه می‌کردم. تبعات‌ش رو هم قشنگ تا دسته- چیز؛ دیدم. بعدش از خودم و بیشتر از اون، از خانواده‌م خجالت کشیدم و یه سر رسید آوردم و تا ۵۰(فکر کنم) روز ساعت مطالعه‌م رو توش نوشتم حتی اگه دوساعت بی کیفیت بود. ولی دوباره از ۲۷ اسفند برنامه‌م بهم خورد. ۶ روز رو رفتم جنوب. ۴ روز رو ایلام. از مسافرت خوشم نمی‌آد. بعد هم اومدیم خونه مادربزرگم و ملت اینجا هر روز می‌رن کوه. شاید اگه آدم درست‌ و با فکری بودم با اصرار مامانم رو راضی می‌کردم که می‌تونم تنها خونه بمونم و باور کن دزد نمی‌آد که به من آسیب بزنه. اینجا روستاست.ولی نیستم؛ با اینکه تنها کاری که می‌کنم نشستن روی سنگ و نگاه کردن به آتیشه. عکسش رو دوربینمه( من می‌گم دوربین من، برادرم می‌گه دوربین من. شاید زور اون توی تصاحب کردن بیشتر باشه. ولی هنوز تو کشتی و مچ اندازی من قوی ترم.) کاش می‌تونستم بذارم. عکس های روی دوربین معمولا اونجا می‌مونن، چون حال انتقال دادن ندارم. عکاس خوبی نیستم؛ فقط ثبت می‌کنم. ساعت یک و ده دقیقه شده. احتمالا فردا ۷ صبح بابام به زور بیدارم می‌کنه می‌خوایم بریم کوه. تابستون می‌خواستم با بابام برم دماوند، قرار شد اگه تونستم بلند ترین قله استانمون رو برم، بابام ببردم. و واقعا فکر کردم که این هیچی نیست و داداش بیا همین الآن بریم دماوند. اما یک دوم همین بلند ترین قله استانمون رو که رفتم شروع کردم بالا آوردن. ادامه دادم و بار دوم بالا آوردم و بار سوم. بابام هم گفت فایده نداره؛ بریم. توی همین گروه کوهنوردیه، دو تا خواهر دوقلو همسن من هم بودن که اونا رفتن بالا. دماوند رو هم رفتن. بعد از اون روز، احساس می‌کنم توانایی بالارفتن از هیچ کوهی رو ندارم. دیروز بابام گفت بیا بریم هیزم بیاریم ؛ ۵ دقیقه که داشتم از تپه هه می‌رفتم بالا، گفتم نمیام. تا قبل از اینکه اون کوهه رو نرم بالا احساس چقدر قوی هستم داشتم. توی تکواندو هم، آخرین مسابقه ای که دوسال پیش داشتم رو باختم. اون حدود ده کیلو سنگین تر بود؛ اما من شاید ۵ سانت بلند تر. به هر حال، می‌‌خواستم مسابقات استانی شرکت کنم، ولی چون اون مسابقه دوستانه هه رو باختم، احساس کردم فقط قراره هزینه اضافه تحمیل کنم. مهر ۱۴۰۳ می‌‌تونم دان ۳ شرکت کنم، ولی نمی‌دونم سه ماه تابستون می‌شه پومسه هارو درست یاد گرفت یا نه.

یه عکس دیگه هم بود، لباس ۱۳ بدر اونایی که قرار بوده تعطیلات عید درس بخونن. یه ست دلقکی کامل بود. فکر کنم ذخیره‌ش نکردم.
یه عکس دیگه هم بود، لباس ۱۳ بدر اونایی که قرار بوده تعطیلات عید درس بخونن. یه ست دلقکی کامل بود. فکر کنم ذخیره‌ش نکردم.


اینکه نگم امسال بهترین اتفاق زندگی‌م افتاد نامردیه. چیزی که چند سال تمام خودم رو براش عذاب دادم؛ با گریه کردن و خودخوری. اما الآن که دارمش هیچ ارزشی برام نداره. در حالی که شاید اگه اتفاق نمیفتاد، بد تر می‌شد. زندگی همینطوره؛ دغدغه ها تغییر می‌کنن. کاش همون روز که خیلی راضی و خوشحال بودم می‌مردم. عالی می‌شد.

از روستای مادربزرگ مادریم اینا خوشم می‌آد. روستای طرف پدریم طبیعت خیلی قشنگی نداره. از کوه هاش خوشم نمی‌آد. انگار نفرین شده، وقتی تمام روستا های اطرافشون بارون می‌آد اونجا آسمون صاف صافه‌‌:)))

من و برادرم. من انقدر گنده نیستم. کاپشن‌م رو لاتی انداختم. حتی با سایه هم نمی‌تونم عکس با کلاس بگیرم.
من و برادرم. من انقدر گنده نیستم. کاپشن‌م رو لاتی انداختم. حتی با سایه هم نمی‌تونم عکس با کلاس بگیرم.


برادرم ازم پرسید دلت می‌خواد چطوری بمیری، گفتم ترور. گفت چرا؟ گفتم آدم های مهم رو ترور می‌کنن، احتمالا مهم بودم که ترورم کردن. --- هرچند که برای ترور شدن لازم نیست آدم مهمی باشی، فقط می‌خواستم داداشم رو قانع کنم. البته بعد ترور حتی اگه مهم نباشی، برای چند روز مهم خواهی شد.

دیشب تصمیم گرفتم برای مدتی از تلگرام لاگ اوت کنم. نمی‌دونم در زندگی‌م تاثیری خواهد داشت یا نه. فضای تلگرام آشفته‌م می‌کنه. با اینکه خیلی از کانال ها برام استفاده‌ی مفید داشت. تازه پروفایل دختر های خوشگل هم اتفاقی زیاد می‌دیدم. آدم های خوشگل ناراحتم می‌کنن چون خودم مثل اونا نیستم. یک شب بیدار مونده بودم که درس بخونم، و یهو توی لپ‌تاپ عکس و فیلم‌های بچگی‌م رو آوردم. از دیدن‌شون خوشم می‌آد، ولی باعث احساس خیلی بدی هم در وجودم می‌شه. دلم می‌خواست عکسای بچگیم رو نشون همه بدم و اونام وای وای چه بچه‌ی نازیییی کنن. خودخواهانه‌ست. جدیدا احساس می‌کنم هرچی جلو تر می‌رم عقلم زایل تر می‌شه.

روز قبل تعطیل شدن مدرسه، یکی از بچه ها لاک آورده بود و نصف بچه ها ازش گرفتن زدن. منم همینطور. فکر کنم بعد سه‌ سال لاک زدم. چند روز قبل اون، از پریا پرسیدم به نظرت می‌شه؟ گفت می‌شه، اگه بخوایم. چرا نشه؟ به اون می‌شه واقعا نیاز داشتم. اگه می‌گفت نمی‌شه طناب پوسیده‌ام پاره می‌شد.

الآن ساعت ۸ ظهر ۱۳ بدره. از ساعت ۷.۳۰ داشتم درباره‌ش می‌نوشتم که باگ خورد و ثبت نشد. اِی *** جدیدا بد دهن شده‌م. تو مدرسه بیشتر. خوشم نمی‌آد از بد دهنی.

نمی‌تونم به کاملی قبل بنویسم. خلاصه‌ش اینکه رقصیدیم. عکس گرفتیم. دیروز با داییم آهنگ دلکش خوندم و کاش دایی متولد ۶۷ به بالا بیشتر داشتم. بالاتر گفتم کارم به آتیش نگاه کردنه. خیلی بزرگ و ادایی‌ش کردم، والیبال بازی می‌کردم و به حرف بقیه گوش می‌دادم، اون بین به آتیش هم نگاه می‌کردم. دلم برای فامیلامون تنگ می‌شه. شاید سال بعد فرصت نداشته باشم. شاید بعضی از مسن ها بمیرن. امروز رو دوست داشتم. ازت ممنونم.