«مرا بخوان به کاکتوس ماندن»
روزمره نویسی | از صبحِ تستِ صدا، تا شبِ همون روز.
شب قبل حدود ساعت یک خوابم برد و ساعت پنج و پنجاه دقیقه صبح؛ به صورت اتوماتیک چشمامو باز کردم. یادم اومد تست صدا دارم و با سرعت بابامو بیدار کردم که منو برسونه صدا و سیما. فقط یه تیکه نون خالی خوردم و راه افتادیم. پالتوی بلندمو پوشیده بودم با استایل کاراگاهیم. ساعت شیش و نیم رسیدیم، هنوز کارمند های گرامی مستقر نشده بودن پس یک ساعت و نیم همونجا نشستیم و به علف های در حال رشد زیر پامون خیره شدیم تا ساعت شد هشت. دیدم خبری از ستایش نیست و این موضوع واقعا رفت رو مخم چون فهمیدم یه مشکلی براش پیش اومده.
ساعت هشت گفتن بفرمایید داخل. رفتیم تو محوطه. حیاط بزرگ با هوای عالی که گل کاری شده بود و درخت های چنارش پر از پیچک بودن. هوا بوی زندگی می داد. وارد خفن ترین ساختمون شدیم. رفتیم طبقه دوم، اتاق «معاونت صدا» و مدتی نشستیم، بعد آقای شهسوارپور «مدیریت صدا» وارد شد، خیلی گرم و صمیمی برخورد کرد و این خیلی ناآرومی فکریم رو آروم کرد، قبل از اینکه تبدیل به استرس شه. اونقدر لفظ «صدا و سیما» رو کنار هم شنیده بودم که یادم رفته بود این دوتا بخش کاملا جدا از هم ان.
چند دقیقه بعد توی استودیو بودم. درِ ضدسرقت، دیوار های آکوستیک و قوی ترین میکروفون ممکن. یه متن با کلمات سخت [طبق تصورات اونا] رو خوندم. ادبیات فارسی غلیظ بود؛ من ادبیات روسی رو ترجیح میدم. با خودم گفتم این که از متن کتاب های داستایفسکی سنگین تر نیست. متن رو پشت میکروفون خوندم و بعد با مدیریت و معاونت صدا و البته دوسته عزیز و گمنامی که صدابردار بود خداحافظی کردیم و بعد از مراحل حوصله سر بری از صدا و سیما خارج شدیم. قرار شد برای گرفتن خبر نتیجه ی تست به «مدیریت صدا» پیام بدم.
تموم مدت این فکر که «پس ستایش کجاست» داشت مغزمو سوراخ می کرد. من ستایشو بیشتر از خودم قبول داشتم؛ چون تو با احساس خوندن متن بی نظیره؛ دوتامون صدا و فن بیان مون خوبه ولی لحن و احساس رو قطعا ستی برنده ست. در واقع من خیلی بیشتر از مدیرِ صدا؛ توقع داشتم ستایش از در بیاد تو. شاید هم دلم می خواست همینطور بشه؛ ولی شرایط برای تست صداش به یه دلیل نامعلوم محیا نشده بود. یه ذره نگرانش شدم. برگشتیم خونه، یه صبحونه مفصل با کره و پنیر و نون بربری خوردم و بعد با چای دارچین تمومش کردم. بعد از صبحونه مشغول کتاب خوندن شدم. دراز کشیدم و یه ذره خوابیدم؛ دقیقا یه ذره ی چهار ساعت و بیست دقیقه ای. بیدار که شدم از گرمای محیط حالم بد شده بود. پنجره رو باز کردم و مشغول زبان خوندن شدم؛ فقط بیست دقیقه خوندم و بعد خودمو تو آشپزخونه پیدا کردم در حالی که دارم قهوه ترک های خاله مو دَم می کنم. برای اولین بار توش شکر ریختم، بد هم نشد.
قهوه رو که خوردم ساعت نزدیک به پنج بود. به بابابزرگم گفتم می خوام برم خیابون سعدی [مشهد] و برای ایرادات کامپیوترم سوال کنم. دوباره استایل جدی، کلاسیک و سرتاسر مشکیِ کاراگاهی. توی راه درباره هرچیزی حرف زدیم. از یه کوچه با یه بوی آشنا رد شدیم. یه بوی تند و تیز؛ بین بوی فلز و روغن و مواد شیمیایی کم کاربرد. یهو رفتم تو بچگیم؛ یاد عمو و دختر عمو ها افتادم؛ زمانی که توی خونه ی عمو بازی می کردیم؛ اون موقع دبستان بودیم... بابابزرگم بهم گفت که خونه ی عموم قبلا تو این کوچه بوده. الان سرتاسر کوچه پر بود از لامپ های نئونی؛ مغازه هایی که کاغذ دیواری می فروشن و کافه های کوچیک.
رسیدیم خیابون سعدی. «آقاجون» که عاشق تکنولوژیه مشغول مقایسه چند تا اسپیکور بلوتوثی شد. دهنمو باز کردم و دیالوگ موردعلاقمو شوت کردم بیرون: «همه شون سر و تهِ یه کرباس ان مَرد.»
این واقعیت که من نیازی به اسپیکر بلوتوثی ندارم برام خیلی واضحه. از یه کامپیوتری سوال کردم و فهمیدم با خریدی که کردم گند زدم؛ کامپیوترم باز هم ضعیفه، فقط پول حروم کرده بودم و فکر کرده بودم که «همه چیز» درست شده.
استایلم تو خیابون خیلی جلب توجه می کرد: کفش و دستکش چرم مشکی، شلوار مشکی و پالتوی بلند کاراگاهی مشکی. یهو بابابزرگم با خنده گفت: «چقد مردم نگات می کنن علیرضا، به خصوص دخترا! دیدی چجوری نگات می کنن؟» دستمو جوری که انگار سرم از سردرد داره منفجر میشه گذاشتم رو پیشونیم و گفتم: «حتما تاحالا استایل کلاسیک ندیدن؛ شایدم مشکل به تیپ پسرای اینجا برمیگرده.» از جلوی یه مغازه رد می شدیم و یکی با موهای بلند و یه استایل عجیب که این روزا عادی شده جلوی در واستاده بود. آقاجون پرسید: «این دختر بود یا پسر؟»
با یه حالت صبور و متفکر سر تکون دادم و گفتم «باید فکر کنم»؛ بعد گفتم: «نه مثل اینکه پسر بود». آقاجون که خیلی متاسف شده بود گفت «خاک تو سرش کنن» و من بازم سکوت کردم. یه پسره که اسکیت بورد شو طوری زده بود زیر بغلش انگار تنها دارایی ارزشمندش همونه و حتی بیشتر از دختری که کنارشه بهش اهمیت میده از کنارم رد می شد؛ نکشید کنار؛ منم مستقیم راهمو رفتم. از اونجا که صاف و محکم راه میرم صد و پنجاه درصد مطمئنم بعد از اینکه شونه ش خورد به شونه م؛ الان باید شونه ش کنده شده باشه. از آدمایی که بر اثر جوگیر بودن میان تو راهم متنفرم. نود و نه درصد آدما زود از سر راهم می کشن کنار.
از سعدی خارج شدیم. رفتم توی یه کلاه فروشی. فروشنده کلی برای تیپ و استایل کلاسیکم ذوق کرد و گفت متاسفانه کلاهی که بهت بیاد ندارم و باید بری «میدون شهدا»؛ اونجا دوتا مغازه هستن که یکی شون فقط «کلاه شاپو» می فروشه. دلم می خواد یه بنر تو آسمون بزنم که روش نوشته «اسم انگلیسی کلاه شاپو فدورا می باشد؛ نام نیکوی شاپو از زبان فرانسوی گرفته شده».
از بودن بین جمعیت خسته شده بودم. اینکه همه ی زندگی آدمای دور و برم [تو اون خیابون] رو اهمیت دادن به چیزای سطحی تشکیل داده عصبی شدم، در واقع خودم هم مجبورم به کامپیوترم اهمیت بدم، وگرنه تنها گزینه ای که برام می مونه اینه که مستقیم برم و بمیرم. با این حال اکثر اون آدما مثل کبک هایی ان که سرشونو زیر برف کردن. جمعیتی که گوشی، تلویزیون چندین و چند اینچ؛ هندزفری صددرصد اپل؛ پی اس و اکس باکس و ساعت مچی و ساعت دیواری می خرن.
یهو شروع می کنم برای آقاجون سخنرانی کردن. شروع می کنم: «مردم هزاران مدل گوشی می خرن، بین ویژگی های مختلف مقایسه می کنن و فکر می کنن بهترین گزینه رو خریدن و خیلی باحال و متمایزه. با این حال تنها چیزی که خریدن یه گوشیه؛ فقط یه گوشی.» بعد از یه مکث معنی دار میگم: «اونا فقط یه چیزی می خوان که باهاش تو اینستاگرام اسکرول کنن؛ چنل های اکثرا بی محتوای تلگرام رو دور بزنن و با دوربین شون عکس های بی مفهوم بگیرن و بهش به چشم یه اثر هنری نگاه کنن.» می بینم آقاجون یه ذره بد نگام می کنه و یادم میاد هم علاقه به خریدن گوشی داره هم اسکرول کردن تو چنل های تلگرام.
سکوت می کنم و مطلبو توی ذهنم ادامه میدم. «با این حال اونا هیچ چیز ارزشمندی برای عکس گرفتن ندارن؛ اگر داشتن به جای آیفونِ فلان؛ فقط یه دوربینِ کَنون می خریدن. اگه اهل آهنگ بودن به یه هدفون که مموری می خوره کارشونو راه می نداختن. اونا نمی خوان با خودشون صادق باشن که انتخاب اینستاگرام و تلگرام به عنوان محل زندگی فقط برای فرار از این حقیقته که زندگی افتضاح و غیرقابل تحملی دارن، حداقل به دید خودشون. مردم تحت تاثیر این فکر که "باید بخرن" به یه کفش فروشی حراجی حمله می کنن؛ حتی اگه هیچ نیازی به کفش نداشته باشن.»
از جلوی یه مغازه رد می شدیم که عکس مغازه دارِ تازه فوت کرده ش رو روی دیوار؛ پشت صندلیِ مغازه دار زده بودن. الان صندلی خالی بود، مغازه هم تاریک و خالی. یه لحظه ایستادم تا نگاه کنم؛ همین چند روز پیش احتمالا مغازه دار روی صندلی ش نشسته بوده. طنز سیاهی توی این ماجراست که آدمای اون دور و بر طوری قدم می زنن انگار هیچکس نَمُرده و بعد از این هم قرار نیست کسی بمیره. آدما یادشون میره که با خریدن گوشی ها و تلویزیون ها جاودانه نمیشن. همه شون فراموش کردن عادی تر از اونی ان که فکر می کنن؛ فراموش کردن زمین بدون اینکه ذره ای بهشون اهمیت بده، قبل از بودنشون هم می چرخیده و بعد از رفتن شون هم خواهد چرخید. منم با وجود غیرعادی و متفاوت بودنم یه آدم عادی ام که یه روز میره. همین دیگه. قدم می زدم و سعی می کردم معما های هستی رو توی ذهنم حل کنم. منم یه آدم عادی ام؛ هرچقدر هم سعی کنم مثل «اونا» نباشم، کتاب بخونم یا اسکیتبورد زیر بغلم نزنم و وارد روابط و دوستی های سطحی و حماقتمحور نشم.
باز هم توی بازار قدم می زدم، با اینکه نه به اجناس نگاه می کردم و نه به بازار و شلوغی ش علاقه داشتم. ساعت فروشی مدل های زیادی از ساعت مچی رو ارائه می کنه، با این حال همه شون ساعت ان. همه شون برای نشون دادن زمان طراحی شدن؛ برای اینکه بهمون بگن نباید وقتمون رو برای همچین مزخرفاتی هدر بدیم چون مرگمون پوچ تر از چیزی که هست میشه؛ مردن مون با اون روش زندگی میشه مثل مُردن یه مگس.
و من همونی ام که فهمید نمی تونه همه چیز رو بفهمه و یاد بگیره، ولی داره سعی ش رو می کنه. می خوام وقتی از کافی شاپ اومدم بیرون یه چیز جدید یاد بگیرم؛ مثلا کیک پزی یا پخت فست فود؛ شاید حتی شروع به نقاشی کشیدن کنم و نوشتنِ داستانی رو قلم بزنم که یه روز قراره یه رمانِ کامل بشه.
همین دیگه؛ اونا نوشته ی پنج شنبه شبه. الان جمعه شبه؛ ساعت سه، سرم شدیدا درد می کنه طوری که دارم دیوونه میشم؛ یه آهنگ هم دارم گوش می کنم.
صدای بارون؛ یه بادِ آروم. می پیچه تو مغزم فکرای داغون. می بینی گم شدن چه ساده، آسون؛ از آسمون این شهر ستاره هامون. این آدما که پُره مَرزه دورشون؛ هی می بالن به مغز پُرشون؛ من راهو دادم با دست به تو نشون، برو که اینا می خوانت واسه نفع خودشون، واسه نفع خودشون...
صدای بارون؛ اپیکور بند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
سومین برادر
مطلبی دیگر از این انتشارات
روزمره نویسی: این شده تصویر دلم از شهرِ من...
مطلبی دیگر از این انتشارات
بویِ ماهِ مهر؟!