سومین برادر

برادر
برادر

روی صندلی نشسته بودم. خیره به موبایل. گه گاهی موهایم را درست میکردم؛ هوا خیلی خراب بود. بادی تقریبا شدید هم می وزید. نگاهم هر چند دقیقه متمایل به چپ میشد. منتظرش بودم. ولی نمی آمد.دوباره به صفحه گوشی خیره شدم و مشغول چت کردن با یکی از دوستانم (حسین). می خواستم چهارشنبه به شهرم بازگردم. می خواستم همراه او بلیط بگیرم؛ به همین خاطر سوالاتی دربارۀ اتوبوس از او می پرسیدم.

احساس کردم که کسی به من نزدیک می شود. این بار به چپ متمایل شدم؛ در پنج قدمی من بود و به سمتم می آمد. عجیب بود که اینقدر دیر متوجه آمدنش شده بودم. سریع گوشی را خاموش کردم و در حالی که بلند میشدم داخل جیبم گذاشتم. قیافه اش قشنگ تر از همیشه بود. موهای بلند قهوه ای اش با یک هودی سرمه ای که کلاه بزرگی داشت. گردنش خیلی نمایان بود؛ با همان شلوار مشکیِ فیت. همان شلواری که با هم خریده بودیم. دستش را دراز کرد و در حالی که لبخند میزد با لحن خاصی گفت:"به به... سلام آقا امیررضا" من هم لبخندی زدم. شاید به تقلید از او ولی نه به زیبایی او. جوابش را دادم و گفتم:" سلام آقا سامان" بدون توقف شروع به حرکت کردیم. گفتم:"هوا خیلی خرابه." گفت:"آره. انگار گرد و غباره." گفتم:"نه انگار ابریه... می خواد بارون بیاد." سرش را به نشانه تایید تکان داد. گفتم:"بالا سرت رو نگاه کن. ابرا بهتر دیده میشه." نگاهی انداخت و گفت"آره" چند قدمی در سکوت حرکت کردیم. گفت:"خیلی منتظر بودی؟" می خواستم بگویم 10 دقیقه ای می شود ولی گفتم شاید معذب شود و احساس کند خیلی معطل مانده ام. گفتم:"نه، خب...یه... یه 10 دقیقه ای میشه." گفت:"شرمنده"

قبل از اینکه به او پیشنهاد بدهم با هم بیرون برویم. میدانستم حال و حوصله ندارد. .وقتی روی صندلی نشسته بودم؛ دلم می خواست وقتی می آید با خنده بیاید. شاد باشد؛ مثل آن روزهایی که بی دلیل می خندید. حتی با مزخرف ترین شوخی هایم؛ حتی با بی دلیل ترین حرف هایم! به نظر می آمد همین طور است و قرار است شب خوبی رقم بخورد.

قد هردومان بلند است ولی او هیکلی تر و چهار شانه است؛ کمی از من لاغرتر. هر وقت با هم بیرون می رفتیم سریع گام بر میداشتیم.خودمان هم نمی دانستیم چرا. شاید چون پاهای بلندی داریم یا شاید اصلا به سریع راه رفتن عادت داریم! به شوخی گفتم:"ما چرا همیشه اینقدر سریع راه میریم؟! چرا انقدر عجله داریم؟!" خنده ای زد، به نشانۀ آنکه به یاد این شوخی قدیمی افتاده. گفت:"راست میگی-می خندید- واقعا چرا؟! به قول حمید (همکلاسی مون) دیفالتمون اینه!" با هم می خندیدم. حرف میزدیم. بدون هیچ پیش فرضی یا برنامه ای که باید دربارۀ چه موضوعاتی صحبت کنیم! از همه چی میگفتیم، هر چیزی که فکر میکردیم بی وقفه به زبانمان جاری میشد. از دلِ حرف هایمان موضوعی انتخاب میکردیم و بحث را ادامه میدادیم. گویا کلمات زاییده میشدند. باز هم بی اختیار گام هایمان را سریع تر بر میداشتیم. بالاخره به کافه همیشگی رسیدیم.

از او پرسیدم تا حالا هات چاکلت اینجا را خورده است یا نه. گفت"نه" باز هم به منوی چوبی پشت شیشۀ کافه دکه ای خیره شدیم. منتظر بودم اول او سفارش بدهد. همان هات چاکلت را انتخاب کرد. من هم به دنبال او همان را انتخاب کردم. به باریست داخل دکه سلام کردم. با لبختد خاصی که نشان دهندۀ این بود که مرا شناخته است جوابم را داد. گفتم :"2 تا هات چاکلت لطفاً" گفت "باشه. اوکیه-سرش را تکان داد-" پشت یک از نیمکت های کنار کافه نشستیم و تا حاضر شدن سفارش مان شروع کردیم به حرف زدن. هر چند دقیقه ای سکوتی بین مان جاری میشد که با انداختن حرفی در درون آن، جریان قطع میشد. با من حرف میزد از چیز هایی که در ذهنش میگذشت. هردومان بی تفسیر تراوشات ذهنمان را به دهانمان جاری میکردیم. وقتی حرف میزد، دستانم را به نیمکت تکیه میدادم و به دهانش خیره میشدم. پر میشدم از این حس که چقدر خوشحالم. اگر کل زندگی ام می گذشت؛ شاید کسی مثل او را پیدا نمی کردم. ولی الان، او رو به روی من نشسته است و دارد با من حرف میزند! هر چقدر او سخن می گفت من به چشمانش، موهایش، عینکش، لباسش خیره میشدم. چشم هایم روی اجزای صورتش روان می شد. هرگاه به نقطه ای از صورتش خیره می شدم. بی توجه به اینکه واقعا چه می گوید. مانند آنکه در گوش هایم موم ریخته باشند؛ کر شده بودم. فقط این جمله در ذهنم تکرار می شد. "من چقدر او را دوست دارم". هر بار که این صدا در درونم جان می گرفت لبخند می زدم. لبخندی که گاهی باعث تعجبش میشد. با خودش میگفت این لبخند در بین این صحبت ها جایی ندارد! اما نمی دانست من کر شده ام و فقط خیره به زیبایی اویم.

گاهی حسودیم می شود به دختری که دلش را برباید. تنها دلخوشی ام این است که در برهه ای از زندگی در کنارش بودم. دقایقی از روزهایش، لحظه هایی از افکارش، کلماتی از پیام هایش. کنارش نشسته ام؛ ایستاده ام؛ خندیده ام. به حرف هایش گوش کرده ام. برایش حرف زده ام. پس چه اهمیتی دارد که روزی مرا فراموش کند؟ بالاخره من دوستش داشتم و دارم. نمی دانم او چقدر مرا دوست می دارد. گاهی دلم می خواهد دستش را روی شانه ام بگذارد یا خودم در آغوشش بگیرم. آغوشی که به این راحتی رهایش نکنم؛ دست هایم را قلاب کنم دور شانه ها و کمرش، و چانه ام را به شانه اش تکیه دهم، چشمانم را ببندم و بویش را احساس کنم. از خنده هایش خوشم می آید. وقتی می خندد؛ من نمی خندم! فقط لبخند می زنم-به نشانۀ همراهی کردن-و خیره میشوم به صورتش، دهان و دندان هایش؛ و سعی میکنم لبخندش را به خاطر بسپارم."چه میشد اگر سومین برادرش بودم؟!" آنگاه می توانستم همیشه در کنارش باشم. بدونِ ترس از دست دادنش!



http://twm.blogfa.com/post/113