به قول پرویز شاپور:به نگاهم خوش امدی!
من برای تو دلم تنگ شده،می فهمی؟
این چند روزه در وقت های پرتم هی خواستم چیزی بنویسم اما هیچ ایده ای نداشتم..خواستم شعری کوتاه بنویسم اما ذهنم جوابگو نبود..بیخیالش شدم تا همین چند دقیقه پیش..به ایمسیج گوشیم رفتم و اخرین شماره و نگاه کردم که براش نوشته بودم:«معدلت چند شد؟»و اون پیام سین خورده بود و هیچوقت بهش جواب نداده بودی..مال سال 2019 بود یعنی تقریبا 4 سال پیش..اما این اخرین پیام نبود..حالا گوش کن که قصه درازی برات اوردم..میدونم هیچوقت این متن و نمیخونی بخاطر همین اصلا دوست دارم اسمت رو هم صدا کنم..میدونی چند وقته صدات نزدم؟اما نه ..اگه اسمت و بیارم باز دلم هواتو میکنه..به اجی اکتفا میکنم..کسی جز من و تو کی میدونست که کلمه آجی هیچ جدیتی بین منوتو نداشت و اونو فقط از ویدیو کمدین های اینستا تقلید میکردیم و میخندیدیم؟
اولین بار باهات کلاس چهارم بودم که اشنا شدم..اون موقع تو چون قدت کوتاه تر بود خانم کریمی گفته بود که میز اول بشینی..کنار سارا..و من چون قدم بلند بود دقیقا میز یکی مونده به اخر ردیف وسط میشستم..اون موقع با هم دوست نبودیم..فقط چون درسمون خوب بود گاهی وقت ها از هم سوال میپرسیدیم..تو اون موقع با ریحانه و یه دختری که اسمش و یادم نیست دوست بودی و من با سارا و کیانا..یادمه تو اون موقع رو یکی از بازیگرا کراش داشتی و عکسش و پرینت رنگی گرفته بودی و گذاشته بودی تو پوشه زردت:)تو نمازخونه یواشکی بهم نشون دادی:))اون سال تموم شد..کلاس پنجم با هم نبودیم..کلاس ششم ولی تو یه کلاس افتادیم..باز هم تو میز اول بودی و من میز یکی مونده به اخر..تو باز کنار سارا بودی و من جلوی شیوا و کنار مهدیه..باز هم در حد سوال درسی با هم حرف میزدیم..من دیگه با سارا زیاد دوست نبودم..تقریبا تنها بودم..یه روز که تو تنها اون جلو نشسته بودی و من بغل دستی نداشتم بهت گفتم:«بیا اینجا بشین..»از مکالمه اون روزمون هیچی یادم نیست..اون سال هم تموم شد..دوران ابتدایی تموم شد و ما باید میرفتیم مدرسه راهنمایی..اون موقع ها بیشتر با نگار و نرگس،همون دوقلو ها دوست بودم و وقتی فهمیدم باهاشون تو یه مدرسه نیفتادم خیلی غصه خوردم..نمیدونستم تو مدرسه جدید کدوم یکی از بچه های مدرسه قبلی رو میبینم..سال هفتم شد..اومدم تو کلاس و تو رو دیدم..خوشحال شدم حداقل یه نفر و میشناسم..کنارت نشستم و باهم حرف زدیم..قصه به اونجا رسید که برات اسم چندتا رمان نوشتم تا بخونی..فرداش که روز اول مدرسه راهنمایی شروع میشد،وقتی اومدم تو کلاس،علاوه بر تو ،کیانا رو هم دیدم و این شد اغاز دوستی سه نفره مون که کاش هنوز هم داشتمش..
سرت و درد نیارم..سال هفتم خیلی با هم صمیمی شدیم..من هیچوقت خاطره هایی که با هم ساختیم و یادم نمیره..هنوز تک تکشون رو یادمه..جمعمون داشت بزرگ میشد..سارینا و نگار هم اومدن..ولی منو کیانا بیشتر با هم صمیمی بودیم..یبار یادمه بارون میومد و داشتیم میرفتیم خونه..تو سرویسی بودی و عجله داشتی ولی من خودم میرفتم..پشت حیاط مدرسه اب جمع شده بود و گلی شده بود تو دوییدی و گفتی:«پانیذ بیا باتلاق گاوخونی و ببین:)»..یادمه اولین روز بعد عید که اومدم سرکلاس،کیانا و نگار و سارینا اومدن جلو در کلاس و بغلم کردم..یهو تو رو دیدم پشتشون که اومدی بغلم کردی و گفتی:«بیشعور چرا من رو ندیدی؟»محکم بغلت کردم شاید اولین بار بود..اخرای سال هفتم رسیده بود..یه روز داشتیم تو کلاس دومینو بازی میکردیم..تو داشتی اون مکعب هارو میچیندی و منم کتاب ادبیات سال اخر خواهرم و میخوندم..یهو بهت گفتم:«من فلان فیلم رو میبینم،یاد تو میوفتم..اخه یه بازیگر توشه شبیه توعه.»و تو خندیدی و گفتی:«منصور و میگی؟»و من از اینکه تو یه ثانیه منظورم و فهمیده بودی از خنده پخش زمین شدم..صمیمیتمون از اونجا شروع شد که وجه اشتراک با هم پیدا کردیم..من تلگرام نداشتم و تو هم..از مامان هامون اجازه گرفتیم که با تلگرام اونا تو گروه کلاس عضو شیم..همون روزا یه روز قرار گذاشتیم بیای خونمون با هم ریاضی بخونیم..تو دم در نمیومدی تو و میگفتی از مامانت خجالت میکشم:)اخر اومدی و یه جعبه شکلات اورده بودی و دادی به مامانم و گفتی ببخشید کمه:)قشنگ معلوم بود خاله بهت یاد داده بود اینارو بگی..سال هفتم تموم شد..اخرین روز سارینا گوشی ایفونش و که تازه خریده بود اورد تا عکس بگیریم..سارینا اومد با من عکس بگیره که تو از اونور دوییدی اینور حیاط و من با برگ ریزون ترین حالت گفتم:«چیشده؟»و تو بغلم کردی و گفتی:«منم..منم پیشت باشم تو عکس.»..
سال هشتم رسیده بود و روز کلاس بندی فهمیدیم که باز ما سه تا یه کلاس افتادیم..در واقع هیچکس دیگه ای باهامون نبود و این خودش باعث صمیمی تر شدنمون و تصمیمای خبیثانه علیه بقیه شد:)..یادمه یبار کیانا مدرسه نیمده بود و تو میگفتی حتما مرده که نیمده و نشستی براش یه اگهی ترحیم نوشتی:))کیانا اون موقع ها فن سیروان خسروی بود و تو پایین اون اگهی نوشته بودی از طرف خانواده خسروی..این صدمین برگه های مسخره بازیمون بود که تو دعوا کردی گفتی اینو دیگه من میبرم نگه میدارم..منم هرچی که بهم میرسید و میوردم تو یه جعبه کفشی که هنوزم دارمش نگه میداشتم..اون موقع ها من میز اول کنار کیانا میشستم و تو میز دوم کنار یه دختری که باز اسمش و یادم نیست..یه روز تو قاطی کردی و گفتی اصلا من میخوام پیشت بشینم و اومد کیف کیانا و برداشتی و نشستی..و جمعمون کوچیکتر شد و دونفره شد..ولی میدونی من اون دو نفره رو خیلی دوست داشتم..اون موقع انگار تازه پیدات کردم..با هم رفتیم بیرون..تو اومدی خونمون..من اومدم..با هم میپیچوندیم تو میرفتی پیش دوس پسرت:)با هم درس میخوندیم..با هم شب تا صبح حرف میزدیم..دعوا میکردیم اما زود اشتی میکردیم..شاید دعواهامون به ساعت میکشید..یبار یکی از دعواهامون سر این بود که من اول اومدم تو پیجت یه استوری گذاشتم که ازم سوال بپرسین و تو عصبانی شدی و موقعی که من افلاین بودم اومدی تو پیجم و به فالورای پسرم پیام دادی گفتی میشه به من ریاضی درس بدی:)))))حتی به پسرعمه ام گفتی..ما با اونا اصلا صمیمی نبودیم و من سر این موضوع واقعا عصبانی شدم ..اما روز بعدش برات یه عکس فرستادم و گفتم:«درسته باهات قهرم ولی دلیل نمیشه اینو دیدم برات نفرستم.»و تو گفتی درسته باهات قهرم ولی دلیل نمیشه نگم پاره شدم:)))))اخرای سال دوباره همون جمع بزرگ و داشتیم اما توشون منوتو مثل دوتا خواهر بودیم..دو نفر که کاملا شبیه هم شده بودیم..رفتارامون..طرز حرف زدنمون..حتی موهامون..برنامه میریختیم لباسای عیدمون مثل هم باشه..با هم درس میخوندیم..اما حیف که بهترین سال هم در کنار تو تموم شد..
سال نهم و اخرین سال در کنار تو بودن رسید..خیلی بهت وابسته شده بودم..تو رو نمیدونم..ولی من تو رو جزوی از خونوادم میدونستم..هرجا میرفتم هرکاری میکردم اول به تو خبر میدادم..اخه نمیتونم بگم تورو نمیدونم..تو هم همینطور بودی..یادمه اولین بار که رفتی عینک بگیری واسه من عکساشو میفرستادی میگفتی خواستم تو زودتر ببینی..دل انگیزم!من واقعا دوست داشتم مثل یه رفیقی که تا ته دنیارو باهاش دیدم..سال اخر راهنمایی با هم تو یه کلاس نبودیم ولی این چیزی از صمیمیتمون کم نکرد..کلی خاطره ساخته شد کلی خندیدیم..یادمه یبار تو کلاس خودم نشسته بودم که تو اومدی دم در گفتی:«بیا تو راهرو بشینیم..حوصلم سر رفت اومدی تو کلاس خودت..»من تک تک دیالوگارو یادمه..دیوونم؟شاید..اون سال داشت تموم میشد..باید انتخاب رشته میکردیم برای دبیرستان..انقدر با هم صمیمی بودیم که یه روز روشنایی،معلم دینی، بهمون گفت:«شماها سال دیگه که با هم تو یه مدرسه نیستین چیکار میکنین؟»و تو گفتی:«خانم من هرجا برم اینم باید با من بیاد.»تو میخواستی بری تجربی و من هنرستان..تمام تلاشم و داشتم برای راضی کردنت میکردم که تو هم بیای هنرستان..اما وقتی دیدم نمیشه به خودم گفتم:«تو یه مدرسه نیستین..دوست که هستین.»بالاخره اخرین روز مدرسه راهنمایی رسید..تو مدرسه میدوییدیم و ناسزا میگفتیم به ناظم مدرسه ..وقتی تو سرویس نشستیم،اول تو رو گذاشتیم خونه..بهت گفتم:«دلم برات تنگ میشه..قول بده بازم همو میبینیم.»بغلت کردم و گفتی:«منم همینطور..خیلی زیاد.»اگه میدونستم اون روز اخرین روزیه که میبینمت،محکم تر بغلت میکردم...
بعد از اون با هم یکم حرف میزدیم ..تو داشتی تغییر میکردی و من برات ناکافی شده بودم..دیگه کم حرف میزدیم اما در حد یه لایک و کامنت برای هم بودیم..و من روز به روز بیشتر دلم میسوخت از اینکه دیگه یه خواهری مثل تو ندارم..وقتی رفتم مدرسه جدید،دوستای جدید پیدا کردم..اما هیشکی تو نمیشد..یه روز خیلی دلم گرفته بود..بچه ها گفتن خب بهت پیام بدم..وقتی بهت پیام دادم و عکس چندتا از همون برگه هارو فرستادم،حالم بدتر شد..از اینکه با کسی یه روزی،24ساعت روزم و میگذروندم،الان انقدر غریبه شدم که در حد 10،15 تا پیام دارم باهاش حرف میزنم..اون اخرین باری بود که ازت خبر داشتم..تو چند وقت بعدش من و از تمام اکانتات پاک کردی و هیچی از خودت به جا نذاشتی..
بی معرفت!حداقل قبلش یه خداحافظی میکردی؟حداقل قبلش میگفتی که دیگه چرا نمیخوای رفیقم باشی..اخه مگه این همه سال دوستی کشکه؟تو خیلی سوالارو تو ذهنم گذاشتی..اینکه چرا وقتی تو هم انقدر وابسته ام بودی،به همین راحتی تموم کردی؟اینکه چرا بی سر و صدا رفتی و دیگه یه خبری از خودت ندادی؟ اینکه چه اتفاقی افتاد که برات غریبه شدم؟اصلا تو هنوز منو یادته؟هنوز عکسامون تو گوشیت هست؟هنوز ذهنت بعضی شبا به من فکر میکنه؟من هنوزم بهت فکر میکنم به تمام خاطرات قشنگمون..به اون روز که رفتیم کاشان و اتوبوسمون رفت و ترسیده بودیم..اون روز دست همو گرفتیم..خیلی ترسیده بودیم اما فقط چون همدیگه رو داشتیم،دلمون گرم بود..دستمو گرفتی و گفتی:«نگران نباش..نترس..»به اون روز که رفتیم سیگار گرفتیم که فقط باهاش عکس بندازیم و تو میگفتی میذارمش ته کیفم یه روز که رفتم بیرون میندازمش دور..به اون روز که رفتیم هفت حوض و دوتا تیشرت زردرنگ عین هم گرفتیم..همون که هنوز دارمش..به اون پیامایی که داشتیم برنامه ریزی میکردیم بعد مدرسه بریم نقاش بشیم..به اون جشن هالوین..به اون تولدت که فقط من بودم و خودت..من با خاطرات زنده ام..دیگه نمیتونم بهت پیام بدم و ازت بخوام باهم باز دوست باشیم..از اتفاق بدی که ممکنه بیوفته میترسم..ولی تو هرموقع خواستی برگرد..قول میدم دوباره خواهرت بشم..قول میدم همون رفیق قدیمیت باشم..قول میدم همونجور که تغییر کردی قبولت کنم!همون کاری تو هیچوقت نکردی..
.
.
-پانیذ.پ
"یاعلی
مطلبی دیگر از این انتشارات
روز نهم _ چالش ۲۱
مطلبی دیگر از این انتشارات
بهترین حیوان خانگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
جهان پیر است و بیبنیاد.