پاسکاری واحدهای زندگی

این روزها عجیب شده. اگه یکی ازم بپرسه تموم کردن مدرسه و بزرگ شدن رو توی چندتا چیز خلاصه کنم، بیشترش توی افکار غرق شدنه. مردم رو زیادتر می‌بینم چون بیشتر بیرون می‌رم. آدمایی که پاچه می‌گیرن، اونایی که خیلی آرومن. آرایش‌هایی که بهم حس سنگینی می‌دن. اون فروشنده که موقع فروختن مسواک صداشو رادیویی می‌کنه و بعد از اعلام قیمت می‌گه "خودمم باورم نمی‌شه!". توی مترو نمی‌خوام به کسی خیره بشم ولی نمی‌تونم و دوست دارم همه رو نگاه کنم. تا زمانی که یکی منو نگاه کنه؛ اون موقع دیگه از رو می‌رم.

جالبه که زندگی آدم چجوری تغییر می‌کنه. تا سه روز پیش می‌خواستم دوباره کنکور بدم. پونزده مهر تولدم بود و سنجش خبر قبول نشدنم رو بهم هدیه داد. رتبه سیصد و خرده‌ای واسه هنر خوب نیست (کلا تو هنر و مخصوصا موسیقی زیر پنجاه ارزش داره، چون ظرفیت دانشگاه کمه.) خلاصه که نشسته بودم و خودم رو به خریت می‌زدم. وانمود می‌کردم از اینکه دوباره دارم نقشمایه‌های دوران باستان ایران رو می‌خونم و پی‌دی‌اف کتاب نقوش سنتی رو بالا پایین می‌کنم خوشحالم. واقعا نمی‌دونم چرا ولی فقط تاریخ هنر غرب برام جذاب بوده و هست. شاید چون حرف زدن درمورد "ایسم"ها و اینکه تابلوها رو به بقیه معرفی کنم برام باکلاس‌تره. تنها تلاشم این بود که کنارش دنبال کار بگردم. نمی‌خواستم هرجا می‌رم پیشۀ شریف "پشت کنکوری" رو به عنوان کارم معرفی کنم.

سازم رو کنار گذاشته بودم. فقط هرازگاهی درمی‌آوردم، کوک می‌کردم، بعد چنددقیقه می‌ذاشتم سرجاش. حس بدی بود. سعی می‌کردم قطعه‌هایی که برای آزمون درآورده بودم دوباره بزنم شاید سر ذوق بیام. ولی فهمیدم حالم ازشون بهم می‌خوره. به عنوان کسی که بنمایۀ کارش تکرار و تکراره، باید اعتراف کنم اینکه یکسال تموم و هرروز به مدت سه چهار ساعت فقط شش تا قطعه رو بزنی، دردناک بود. اولش ذوق نت‌های جدید آدم رو حریص می‌کنه، چون تازه شروعش کردی ایرادها دیده نمی‌شن. چشم فقط پیشرفت می‌بینه تا وقتی که کلش رو بزنی. بعد چندماه اِشکالات جدید از توش درمیاد. اونا رو که درست می‌کنی بعد شش ماه می‌فهمی یجایی که درست بوده داره خراب می‌شه. ماه هفتم بی هیچ دلیلی موقع زدن یجای قطعه رو فراموش می‌کنی. مگه می‌شه؟ بعد نه ماه گوش‌ها توهم می‌زنن. یه روز حالم ازش بهم می‌خورد و می‌گفتم "صدای فرغون می‌ده". (صدای سیم که خوب و دلنشین نباشه من رو یاد فرغون می‌ندازه.) روز بعد به نظرم از خود جولین بریم هم بهتر می‌زدم. (نمره توهم از بیست، بیست!) اسمش رو می‌ذارم توهم ناشی از مرَض یکنواختی.

تنها چیزی که آدم رو نگه می‌داره، بارقه‌های نور کوچیکه. برق چشم‌های کسی که برای اولین بار قطعه رو می‌شنوه بدون اینکه فحش‌های من به آهنگساز اون قطعه رو شنیده باشه. (البته همیشه اول فحش‌شون می‌دم، بعد تحسین‌شون می‌کنم.) راستش از یکنواختی خوشم میاد، تاوقتی کسی به روتینم گیر نده. درواقع من از کمالگرایی بدم میاد. اینکه فکر کنن نوازنده نباید اشتباه کنه یا فراموش کنه. وگرنه از زدن خسته نمی‌شم.

بیست و دوم مهر، ساعت دو و دوازده دقیقه ظهر پیام قبولیم تو علمی کاربردی اومد. من آدم ظاهربین و بیخودی بودم، به خاطر همین از مواجۀ ظاهربینانه و بیخودانه (!) مردم دربرابر شنیدن اسم علمی کاربردی می‌ترسیدم.

به محض اینکه خودت یه طور خاصی نباشی، از اینکه بقیه باهات اون طوری باشن نمی‌ترسی.

اگه یه چیز توی نوزده سال عمرم یاد گرفته باشم اینه که نود و پنج درصد مواقع تنها هستیم. ترس‌هامون، تلاش‌هامون، خستگی‌هامون فقط توسط خودمون و اندک انسان‌هایی که از رگ گردن بهمون نزدیک‌تر هستن تجربه می‌شن. ولی ترس قضاوت شدن توسط آدم‌هایی رو داریم که "پنج درصدی"ان و کل اون زمان‌ها کنارمون نبودن. تازه بعدا می‌فهمیم ما هم توی دایره پنج درصدی اوناییم. این یه چرخۀ معیوبه، اونا از قضاوت ما می‌ترسن و ما از قضاوت اونا.

بیست و سوم مهر رفتم کارای اداری رو انجام بدم چون بیست و چهار مهر باید برای ثبت نام حضوری می‌رفتم. بعد باشگاه رفتم مدرسه پرونده‌ خویش را گرفتم. (همیشه دوست داشتم پرونده رو بزنم زیر بغلم و از مدرسه بیرون بیام. تجربه جالبی بود.) تو دلم به بچه‌هایی که هنوز اونجا بودن و رفتن منو نگاه می‌کردن زبون درازی کردم. می‌دونم گاهی مهربون نیستم. "تلف کردن وقتتون اینجا خوش بگذره بچه‌ها!".

رفتم نزدیک ترین آتلیه که عکس پرسنلی بگیرم. وقتی پرسید، گفتم برای ثبت نام دانشگاه عکس‌ها رو می‌خوام. حس خوبی داشت. دوبارِ اول مقنعه‌ام کج بود. برداشت سوم خوب از آب دراومد. گفتم حداکثر تا امشب می‌خوام‌شون. گفت ساعت نُه بیا. شش تا عکس رو گرفت 85 تومان.

رفتم پیشخوان دولت. آره، تا الان لزومی نمی‌دیدم که برم سفارش کارت ملی هوشمند بدم. دانشگاه گفته بود اگه برگه درخواست رو هم بیارین اوکیه. انتظار داشتم مثل مرغ پرکنده باشم و سه ساعت علاف شم، ولی بیست دقیقه‌ای کارم راه افتاد. خدا گاهی دلش به حالم می‌سوزه و اذیتم نمی‌کنه. دومرحله پول گرفتن: اولش تو سایت 60 تومان دادم و اونجا هم 20. برگشتنی جایی که می‌خواستم فتوکپی بگیرم بسته بود. نشد همۀ کارا رو یه کاسه کنم. حیف.

برگشتم خونه. ناهار خوردم. زنگ زدم به مامانم و باپیروزی گفتم کارامو انجام دادم. فکر می‌کردم خیلی از کارای اداری بدم بیاد ولی چون پاییدن آدما برام لذتبخشه، انتظار برام سخت نمی‌گذره. توی پیشخوان دولت یه پیرمرده داشت به یکی اصرار میکرد که "عبدالله" فامیل نزدیک‌شونه. هرچی هم طرف می‌گفت عبدالله رو نمی‌شناسه بیخیال نبود. مسئول پشت باجه از بی‌اطلاعی یه زنی کفری شده بود و بهش می‌گفت "اصلا تاحالا خودت اومدی انجام بدی؟" اون باجه کلا توهم "بیسواداِنگاری" داشت. شاید چون زیاد دیده بود. از منم چندبار پرسید: اول اینترنتی ثبت نام کردی؟ خودت؟ خودت با گوشی دیگه؟

نمی‌دونم. شاید قیافه‌ام شبیه اسکل‌هاست. شایدم فقط تاریخچۀ اسکل بودن بقیه رو به دوش می‌کشم. چیزایی که توشون شیش می‌زنم به اندازه کافی هستن، واقعا نیازی ندارم تو کارایی که اوکیم هم مورد "شیش انگاری" قرار بگیرم.

آموزشگاهی که خودم دیپلم زبانم رو گرفتم درخواست کار داده بودم. چون منو می‌شناختن کلا قرار بر این بود که اول کارآموزی کنم و کار یادبگیرم. باهام کنار میان. باید یه دمو (نمو تدریس) آماده می‌کردم و می‌رفتم. ساعت چهار اونجا بودم. گفت "دانشت و تلفظت خوبه، متود تدریس نداری." بعد هم اشکالاتم رو گفت و اینکه هرمبحث رو بهتره چجوری بگم. به من چه که زمان ما از سطح پایین ساختار گرامری درس می‌دادن، ولی الان کل یک ساعت و ربع کلاس رو با تکرار پر میکنن؟ آره، مردم پول میدن تا یکی اونجا برای بچه هاشون حکم ضبط صوت رو بازی کنه. توهینی به اساتید ندارم، خودمم تا چندماه آینده قراره همون نقش رو داشته باشم. گفت بهتره TTC بگذرونی. پنجاه درصد تخفیف گرفتم چون گفتم در غیر این صورت نمی‌تونم شرکت کنم. من اونجا حق آب و گل دارم. یادمه هشت سال پیش تو افتتاحیه‌شون شربت پرتقالی می‌دادن.

امید دارم تا چند ماه آینده بتونم کلاس بگیرم. از لحاظ روحی، واقعا نمیتونم تحمل کنم تو این سن از مامانم پول بگیرم.

شب رفتم سایت و تاییدیه تحصیلی گرفتم. اینجوریه که 20 تومان واسه تاییدیه تحصیلی و 20 تومان واسه ریزنمرات پرداخت می‌کنی. بعد آموزش پرورش به دانشگاه تضمین میده که درمورد مدرک دیپلم و نمره‌هام دروغ نگفتم.

شب به زور مامانمو کشوندم بیرون چون نیروی ارادۀ خودم برای چهارمین دفعه خارج شدن از خونه کفایت نمی‌کرد. می‌تونستم مخ سارا رو بزنم و باهاش برم ولی می‌دونستم فردا صبح اولین روز دانشگاه‌شه و بهتره استراحت کنه. عکس‌ها و فتوکپی مدارکی که لازم بود رو گرفتیم. کل کپی‌ها شد چهل تومان.

بیست و چهارم مهر ساعت چهار صبح بلند شدم. دلم یجوری بود. مسیر سرراست بود ولی حس می‌کردم تو کاغذبازی‌های دانشگاه گند می‌زنم و خودم پَرپَر می‌شم. مامانم پیشنهاد داده بود که باهام بیاد ولی گفتم "ثبت نام مدرسه نیست که!" کلا خیلی به زور دوست دارم بگم اوکیَم ولی تو قلبم یه گنجشکی خیس شده بود و قلبش لای مشتِ "مسترالمپیا" تندتند می‌زد. مامانم می‌دونه آدم ریاکاریم. لحظۀ آخر مرخصی گذاشت و گفت باهام میاد.

به معنای واقعی غلغله بود. همراه‌ها پایین می‌موندن و خودمون رفتیم طبقه پنجم واسه ثبت نام. طبق راهنما باید به صورت مرحله‌ای به باجه‌های مختلف مراجعه می‌کردی. ثبت نام کاردانیِ نوازندگی کلاسیک و کارشناسیِ سینما باهم بود. با یه نگاه می‌فهمیدم کی رشته‌اش چیه. بچه‌های سینما یه رخِ "من خیلی کاریزماتیکم"ی داشتن و استایل‌شون هم خاص بود. بچه های نوازندگی اینجوری بودن که "من خودم می‌دونم کاریزماتیکم ولی ترجیح می‌دم مینیمال و ساده باشم." از یکی خودکار گرفتم و بعدش نتونستم پیداش کنم. خیلی حس بدیه وسیله کسی دستت بمونه. از ساعت دوازده تا سه اونجا بودم. شهریه چهارماه شد سه و سیصد.

رو به روی دانشگاه یه کافه باز بود. آقای میانسالی خیلی با آرامش قهوه رو آسیاب می‌کرد، خودش درست می‌کرد و همونجا تحویل می‌داد. دوتا صندلی داشت و بیشتر بیرون‌بَر بود. آیس لاته فندق گرفتم چون به اندازه کافی تو خونه اسپرسو وجود داره. از حرف‌هامون فهمید و گفت: «نوازندگی هستی؟» نیشم باز شد و گفتم بله. حتما زیاد میرم اونجا و همه چیشو امتحان می‌کنم. سیروپ فندقش خیلی اندازه بود، نه کم نه زیاد.

قرار شده بود اگه کارم تا سه تموم شد برم ببینمش ولی نتونست بیاد. حیفِ دوم.

همین دیگه. کلاسام از هفته آینده شروع می‌شن و شاید درموردشون بنویسم. گاهی وقتا فکر می‌کنم محتواهای اینطوری مناسب یوتیوب و ولاگ گرفتنه (مخصوصا وقتی همۀ کارهام رو با ذکر قیمت اعلام می‌کنم!) ولی خب مهارت من تایپ کردنه نه حرف زدن. ذوق دارم. خیلی زیاد. یه مدته که ساز نزدم و طبیعتا باید الان استرس داشته باشم ولی ترجیح می‌دم از زندگیم لذت برم.

به نظرم کاستی داشتن کسی رو نمی‌کشه ولی کمالگرایی و تلخ بودن مرگ آوره.

شرایط آدم‌ها و انتخاب‌هاشون داستان زندگی‌شون رو شکل می‌ده. مسیر هرکسی برای خودش بهترین بوده، چون هرکسی برای خودش بهترین رو می‌خواد. امیدوارم تنوع راه‌ها برای رسیدن به موفقیت درک بشه و کنکوری‌های سال آینده فارغ از هرفشاری برای هدف‌شون تلاش کنن. راه زیاده، حرص نخورین و خودتونو نابود نکنین!