«مرا بخوان به کاکتوس ماندن»
چالش خاطره نویسی | خاطرات دوعه صبح تا سه ی شب!
الان روی صندلیِ چوبیِ انتشرات مون نشستم و میخوام براتون خاطره های روزمره ی عادی و نچندان عادی رو تعریف کنم و همچنین از شما هم دعوت کنم توی این چالش خاطره نویسی شرکت کنید. نیازی به بهترین خاطره نیست! خاطره ی این روز هام ترکیبی از مشکلاتم و روش های مواجهه با اون هاس. شما می تونین هر چیزی رو که خواستین توی خاطره ی مربوط به چالش تعریف کنین. از حضور تک تک تون، از کوچیک تا بزرگ؛ و همچنین اون هایی که قبل تر دعوت شون کردم، خوشحال میشیم =)
دعوت نامه ی اصلی با امضای Drake:
درگیری با خانواده هنوز ادامه داره! و الان گستردگی ش به بی خوابی های منم رسیده، که چرا خوابم نمی بره. مهم نیست. اینجا یه سری چیز ها از خودم و درگیری ها و ساعت 3 هام براتون تعریف می کنم. پنجشنبه شب، عین یه خانواده ی عادی و نرمال رفتیم پارک. افسردگیم هم عین یه خرس سیاه گنده دنبالم می اومد. توی پارک کار خاصی نکردیم، خیلی نرمال چای خوردیم، راه رفتیم، نشستیم رو نیمکت و بعد یک ساعت هم برگشتیم. هیچ نکته ی خاصی وجود نداشت. تو راه برگشتن خاله م گفت: «الان کِیف میده بریم بخوابیم.» ساعت هنوز 9 شب بود! با یه لبخندِ کجِ غمگین گفتم: «شماها خوابتون هم میره؟» و بله. ساعت 11، همه خواب بودن. رفتم توی آشپزخونه ی خونه ی خالم و کتابم رو هم بردم. بله، اگه گوشی داشتم تا خود سحر گیم بازی می کردم ولی در حال حاضر، گوشیم با تاچ و LCD شکسته، توی کمدم توو خونه خوابیده. در آرامش بخواب. (Rest In Peace). این فکر هم همونجا توی آشپزخونه به ذهنم رسید. بلافاصله یاد مودم TP-Link عزیزی که اونم به دست خانواده [عمدا] شکست افتادم. به فکرام گفتم: «خفه شین.» کتابم رو باز کردم. آدم های سمی، اثر لیلیان گلاس. 20 صفحه خوندم و یه سوسک از زیر گاز خودشو نشون داد. اومد بیرون و با پررویی جلوی چشم من رو فرش راه رفت. رفتم جلو تا خاک اندازِ کنار سطل آشغالو بردارم و بزنم تیکه تیکه ش کنم. درسته، بیشترِ صفات قاتل توی متن 56 قتل رو از شخصیت خودم برداشتم. فقط تیکه های حشراتو جمع نمی کنم، تفاوتم اینه. و به علت جلوگیری از حاشیه سازی، صداشو در نیوردم که قاتلو از خودم الهام گرفتم. دستم که نزدیک خاک انداز شد سوسکه رفت زیر گاز. یکی از پاهاش از اون زیر زده بود بیرون. منم آروم هدف گرفتم و با خاک انداز زدم و زارت! یه پاش کنده شد و خودش فرار کرد. چند صفحه کتابمو خوندم و چند تا فحش هم به بی خوابی دادم. دوباره همون سوسک. سمت چپ رو کابینت، رفیقِ عزیزم حشرهِ کشِ اتک رو دیدم. اتک رو چنگ زدم و برش داشتم و دوییدم سمت سوسک و پیسسسس. فرار کرد ولی خب به اندازه کافی سم خورد. باز کتابو باز کردم، چند صفحه خوندم و همون سوسک. این بار دیگه تمومی، کلکت کنده س. عوضی با اتک نمیمیری؟ حله! الان دردناک ترش می کنم. یه جاروی دسته بلند با دسته ی چوبی نزدیکم بود، برداشتمش و عین شکارچی با نیزه ش؛ دنبال سوسک دوییدم. در چند ثانیه ای که زمان آهسته تر گذشت، جارو رو برعکس کردم، تهِ دسته ش رو به سمت سوسک هدف گرفتم و تق. ناقص له شد و درحالی که داشت تقلا می کرد و منم از کارم خیلی راضی بودم، با لذت اومدم و با خاک انداز جمعش کردم. کتاب به صفحه 59 رسیده بود. از آشپزخونه بیرون رفتم و ساعت رو نگاه کردم. 2 شده بود، یاد آهنگ «دوعه صبح» و اونی که فرستادش افتادم. کم کم وارد مود 2 تا 3 شب می شدم. من ساعت 3 شب خسته تر از چیزی ام که بتونم خیلی از مغزم کار بکشم. ساعت سه، مودی ترین نسخه ی خودم میشم. به سرعت احساساتم تغییر می کنه. یه شبایی ساعت سه تو گپ با بچه ها بحث فلسفی می کردم. یه شب ساعت سه، در حال حرف زدن با بچه های ویرگول؛ ایده ی تاسیس متحدین به ذهنم رسید. خل وضع ترین نسخه ی من، ساعت سه ی شبه. و همینطور احساساتی ترین نسخه. یه شب ساعت سه بود که بهش گفتم دوسش دارم. ورژن ساعت سه ی شبم رو هرکسی نمیبینه، البته خدا رو شکر که هرکسی منو توی اون مود نمیبینه. ساعت سه صادق ترین ورژنم هم میشم، از درصد 90 میره روی 100. یه ربات توی فیلم میانستارهای بود که می گفت صداقتِ صد در صد با موجودات احساساتی ای مثل انسان ها خطرناکه. اون شب ساعت سه توی آشپزخونه، حس کردم من یه آدم سمی برای دوستام ام. همیشه میگم من ساعت 3 مثل کسی ام که گل کشیده. چون یه بار ساعت 3 شب، داشتم پابجی (PUBG) بازی می کردم و هم تیمی م هم یه امیرعلیِ 24 ساله بود که واقعا گل کشیده بود. امیرلی صداش می کردیم. هم پای اون بلند بلند به چیزای عادی می خندیدم. گفت علیرضا کاراکترمو نیگا کن، منم گفتم مگه من به تنظیماتت دسترسی دارم که کاراکترتو نیگا (Nigga به معنی سیاهپوست) کنم؟ و دوتامون از دو تا سه ی شب به نیگا می خندیدیم. اون گل کشیده بود و من فقط بی خوابی کشیده بودم. اون توی آشپزخونه شب ساعت سه در برابر افسردگی بی دفاع شدم.
اون شب گفتم خودم که انقد مشکلات دارم، چرا با بودنم به دوستام آسیب بزنم؟ به این نتیجه رسیدم باید برم. صدای ایلیا اومد تو سرم که می گفت: «تکانشی تصمیم نگیر!» و امین که می گفت: «99/99 درصد تصمیماتی که توی عصبانیت میگیرم نتیجه ش فاجعه ست.» ولی بازم افسردگیم تو گوشم زمزمه می کرد: «چه لزومی داره دوستات هم اذیت بشن؟» یه شب زمستونی، ساعت سه درحالی که از سرما میلرزیدم احساسی ترین متنم رو نوشتم، توی حیاط. اون متن رو هیچوقت منتشر نمی کنم ولی خب بدونین که اون شب سرِ درگیری با خانواده تو حیاط موندم، فقط سرِ لج با خودم و برای سعی در کنار اومدن با ناراحتی هام. همون شبی بود که گوشیمو شکستن. دیروز که جمعه بود به چرت بودن تصمیمم توی ساعت سه ی نصف شب پی بردم. رسیدم خونه ی خودمون و کامپیوترم رو روشن کردم تا یه پست خاطره بنویسم و زارت! بوی سوختگی پیچید. داد زدم، عصبی بودم. بعد هم بلند گفتم: «I Found an Easter egg» [بعدا توی پا نویسِ، جهت توضیح گرامری به علاقهمند های زبان!] که یعنی: «من یه تخم مرغِ عیدِپاک پیدا کردم!» ولی کنایه بود و منظورم این بود که به فنا رفتم. جمعه عصر بود ساعت 8! ف*ک یو زندگی! بله، بددهن ترین و «بیشعور» ترین نسخهم هم تو طول روز خودش رو نشون میده. چیکار کنم حوصله م سر نره حالا؟ ایستراِگ رو کجای دلم بذارم حالا؟ باندِ بوکس پیچیدم دور دستم و رفتم تا دهنِ دیوارِ انباری رو سرویس کنم. (جهت اطلاع به پسربچه های جوگیرِ تو خونه: هشدار! من دو سال خیرِ سرم رزمی کار کردم و البته با مشت زدن هم خیلی دهن دیوار و کیسه بوکس رو سرویس کردم، لطفا برای سلامتی تون جوگیر نشین و با مشت نزنین تو دیوار، باند بوکسی که میبندم دور هر دستم پنج متر با عرض پنج سانته پس از ایمنی م مطمئنم، اگه شکست عشقی خوردین یا کامپیوتر تون سوخت و مشت زدین تو دیوار، تو کامنت ها به من اعتراض نکنین.) مشت 21 ام با دست راست، باند بوکس های مشکی م پرِ گچِ سفید شد. مشت 32 ام با دست چپ، بد زدم درد پیچید تو استخونم. سر 35 تا تمومش کردم. در مجموع 70 تا مشت. دست راستم عادت داره ولی دست چپم یکم آزرده شد. حالا وقت بستنِ باندِ کشی بود که اثر ضربه ی 32 ام که بد زدم، باعث مشکل نشه و نشد. (خطاب به همون پسربچه ها: ببینین عمویی ها، منم دستم درد میگیره با وجود تمرین؛ چون کم تمرین کردم، خلاصه که خواستین یه همچین کاری بکنین یا دستکش رزمی بخرین یا باند بوکس.) امروز از مدرسه برگشتم و رفتم پاورِ کامپیوتر قیمت کردم. برگام ریخت. بعد یه پاورِ Hatron سایلنت خریدم 800 هزار تومن و دوتا رم چهار هم خریدم 900 هزار تومن. یک میلیون و هفتصد هزار تومن رفت تو پاچه م. توصیه اخلاقی: هیچوقت وقتی با خانواده رابطهتون چپِ، خرید های اینجوری نکنین، من از پس اندازِ درآمدم استفاده کردم و کارتم هم خالی شد. پیاده چهل دیقه راه رو با یه کیس 10 کیلویی رفتم و عین نعنا عرق ریختم. کامپیوترو اوردم خونه و آماده ش کردم. ویرگول رو باز کردم که پست بذارم و دوباره یه ایستراِگ دیگه پیدا شد که اونم قطعی اینترنت بود، اونم همون لحظه. زنگ زدم مخابرات: شما نفر 46 امِ صفِ انتظار می باشید. حتما توی تک تک اون لحظات مزخرف قیافه م و فحش هایی که توی دلم در جریان بوده رو تصور کنین. اینم از خاطراتِ این سه روزِ من.
پا نویس برای زبان دوست ها:
What does finding an Easter egg mean?
پیدا کردن تخم مرغ عید پاک به چه معناست؟
A hidden surprise or extra feature that is included in something such as a computer game, a piece of software, or a film, for the person using or watching it to find and enjoy.
یک شگفتی پنهان یا ویژگی اضافی که در چیزی مانند یک بازی رایانهای، یک نرمافزار یا یک فیلم گنجانده شده است تا شخصی که از آن استفاده میکند یا آن را تماشا میکند پیدا کند و از آن لذت ببرد.
ببینین دوستان، پیدا کردن تخم مرغ عیدپاک به طور خلاصه یه ضرب المثل انگلیسیه که به معنی پیدا کردن یک غافلگیری و سورپرایزِ مثبت و خوشحال کننده س که من ازش به عنوان کنایه استفاده کردم. برای معنی کلمه و عکسش هم برید به این لینک:
مطلبی دیگر از این انتشارات
امروز تولدمه اما من هر سال میمیرم
مطلبی دیگر از این انتشارات
از دید یک جفت چشم سبز
مطلبی دیگر از این انتشارات
راه مدرسه