"خلق کردن بی صداست، در سکوت جوانه بزن" یه نویسنده که خود را میان کلمات جاداده. ..
هفته ی دوم: ماهِ من

ماه هنوز تو آسمون خودنمایی می کرد...
مامان جون کمی برام چایی ریخت.
به آرومی شروع کردم سفره رو جمع کنم تا چاییم کمی خنک بشه...
مامان جون خودش نمی تونست روزه بگیره، ولی همیشه این موقع از شب بیدار بود و سحریرو برای من و سعید آماده می کرد. البته از وقتی سعید رفته سربازی،حالا برای من..
بهش می گفتم آخه مامان جون، من راضی نیستم شما اذیت بشی، من خودم بیدار میشم، همه چیزو حاضر می کنم، مطمئن باش بدون سحری روزه نمی گیرم دورت بگردم...
ولی مگه گوش می داد به من!
با همون چهره ی دلنشینش نگاهی به من می کرد و می گفت:« دخترم من که اصلا این موقع شب خوابم نمی بره،وقتی ضعف می کنم یه چیزی می خورم، حالا بَده باهم بخوریم؟»
می دونم داشت اونجوری می گفت که الکی بهش گیر ندم.. می دونم دروغ می گفت.. ولی مگه گوشش به این حرفا بدهکار بود؟!
البته بدم نبودا، لقمه های مامان جون انگاری از بهشت بود، حضورش همون چیزی بود که بهش نیاز داشتم...
چایی رو برداشتم بخورم که دیدم سردِ سرد شده بود...
مامان جون رو از پشت پنجره ی بالکن دیدم که داشت با آب پاشش به گل های شمعدونی آب می داد،
یه ژاکت انداختم سرم و رفتم کنارش؛
گفتم؛ مامان جون آخه الان سرده بیا تو، بعدا به گل ها آب می دی! اصلا بذار هوا روشن تر شد خودم به همه ی گلها آب میدم
مامان بزرگ همونطور که داشت آب می داد گفت: عزیزِ دلم، شاید گل های شمعدونی هم خواستن روزه بگیرن، باید الان تشنشون نباشه، جون داشته باشن
+آخه اینطوری که..
_ چاییتو خوردی؟! الانه که اذان بشه ها!
بیا بیا دختر جون داخل تا یه چایی دیگه برات بریزم، حتما یخ شده تا الان.
مامان بزرگ با عجله رفت داخل.
کنار گل های شمعدونی قرمز نشستم و بهشون خیره شدم؛
گفتم؛ شما واقعا روزه می گیرید؟
شکرگزاری چی؟
انگار شمعدونی ها دنیایی حرف داشتند، ولی نمی تونستند حرف بزنن ...
گفتم منو دعا کنیدا... بینیمو نزدیک شمعدونی ها کردم و با بوی قشنگشون تقریبا مست شدم...
صدای مامان جونو می شنیدم که می گفت، بیا چاییتو بخور بالام زود باش
[بالام-کلمه ی محبت آمیز یعنی بچم]
صدای اذان از مسجد محلمون، مثل نسیمی حیات بخش به گوشم رسید...
چشم هامو بستم... دوست داشتم درونِ این ندای آسمونی غرق بشم...
داشتم از عشق سرشار می شدم، بدنم کم کم به لرزه افتاده بود...
دیگه صدای اذانو از اواسطش نمی شنیدم...
چشامو که باز کردم خودم رو در سرزمینی دیدم که تا چشم کار می کرد ابر بود و ابر... انگار اون حس واقعیم،واقعی تر شده بود؛
حیرت زده به اطرافم نگاه کردم،بی اختیار با خودم آروم آروم ماه رو زمزمه می کردم... آفتاب چشامو اذیت می کرد، ولی من دلم ماهو می خواست... راه رفتن روی ابرا یکم مشکل بود، باید توازنو موقع راه رفتن رعایت می کردی، با دوپا نمی شد روی یه ابر ایستاد، یجوری منو یاد دوران کودکیم که لی لی بازی می کردیم انداخت؛ با این تفاوت که خیلی باید حواستو جمع کنی تا ضربه مغزی نشی... وقتی لی لی بازی کنی اگر بیوفتی هیچ اتفاقی نمیوفته، یه کوچولو خاکی میشی.. تازه با دوستات کلی هم می خندی.
ولی داستان ابر ها متفاوت بود، اگر میوفتادم... اِم.. اگر میوفتادم واقعا چی می شد؟!
فکر می کنم انقدر از زمین فاصله داشتم که نمی تونستم به زمین برخورد کنم... من تا آخرِ عمر به فراموشی سپرده می شدم!
مثل مادری که بچش رو گم کرده باشه، بی قرار بودم... می شه آدم زیر نور خورشید ماهو ببینه؟
یه پامو روی یه ابر ابریشمی گذاشتم، و پای بعدیم رو روی ابر دیگه... از این وضعیت که نمی تونستم ماهمو پیدا کنم اذیت شده بودم... ابرا داشتن با سرعت زیادی از هم فاصله می گرفتن، پاهای منم که دیگه بیشتر از این نمی تونست کش بیاد، پس دویدم... عین ماهی ای بودم که سریعا به آب احتیاج داشت... به وجود آب، به اینکه درونش غرق بشه. مثل نوری در پسِ غروب آفتابی که داشت آخرین پرتوهاشو به زمین می رسوند، سرعت گرفتم. جریان باد هم به کمکم اومد. شده بودم ویرونه ای که می خواست از ابر ها پرش بزنه. صدای نفس هامو می شنیدم. جالب بود ولی اون همه دویدن منو تشنه نکرد؛ من فقط تشنه ی دیدنِ روی ماه بودم...
یه جایی احساس کردم که زیر پای راستم هیچ ابری نیست. سرعتم کم شده بود، تقریبا دیگه ایستاده بودم.پای راستم معلق بود، مثل لی لی انگاری که موقع سنگ برداشتن از روی زمین باشه، خم شده بودم. کم کم ابر های اون سرزمین یکی یکی داشتن محو می شدن... دلهره ی عجیبی به سراغم اومده بود، مثل اینکه به سقوط نزدیک شده بودم.دیگه نوری نبود که چشامو اذیت کنه، احساس تشنگی می کردم.همینجور سرگردون بودم،چشامو سریع بستم،ولی اتفاقی نیوفتاد.به آرومی چشامو باز کردم، تمام آسمون رو دیدم،ابری نبود''... به زیر پای چپم نگاه کردم، چیزی نبود...
ترسیدم، اگر ابری نیست، پس چرا من هنوز اینجا ایستادم؟!
هوا تاریک تر از هروقت دیگه ای بود، ولی از هروقت دیگه ای می تونستم بهتر ببینم.از اتفاقای عجیبی که افتاده بود، بهت زده بودم. سعی کردم خودمو تکونی بدم.
به اطرافم نگاه کردم، تاریکی مسحور کننده ای منو در بر گرفته بود... انگار تاریکی داشت از من استقبال می کرد... بهم خوش آمد می گفت؛
ولی احساس کردم غمگینه.یه ناراحتی دردناک!..
شب' از اینکه کسی کنارش اومده بود احساس خوشحالی می کرد. ولی این حجم از غم رو نمی تونست پنهونش کنه ...
دوست داشتم بیشتر ازش بدونم؛
به شب گفتم:« فکر می کنم بدونم چرا ناراحتی؛»
شب، یه لبخند ملیح زد و هیچی نگفت... چشماش ولی بغض داشت..
گفتم؛ همه ی آدما وقتی شب میشه، وقتی تنها می شن، وقتی کسی دیگه پیششون نیست، وقتی می خوان بخوابن، درداشون رو به یاد می یارن، تویی که به حرفاشون گوش میدی، تویی که اشکاشونو پاک می کنی. تویی که از راز آدما، تو دلِ شب های سرد و خسته خبر داری.... تویی که تا وقتِ طلوع آفتاب بغلشون می کنی و می زنی آروم پشتشون و میگی (( درست میشه)) "
...
بی اختیار قطره اشکی لجوز از چشام سراریز شد. از اینکه می خواستم جمله ی بعدی رو بگم صدام می لرزید؛
با بغضی که اذیتم می کرد گفتم؛
ولی شب'، تو حرفاتو به کی می زنی؟
به من نگاه کرد، یه قطره اشک از چشماش سرریز شد، چند تا ابر از اون دور دست به شب' نزدیک شدن...
شب؛ منو نگاه کرد، انگار کلی حرف زده نشده داشت ولی به سختی گفت:
ماهم کو؟ چند روزیه به من سر نمی زنه...
هیچ وقت اینطوری بی خبر منو رها نکرده بود،
تمام دنیای من، ماهِ منِ...
حرفای آدمارو با دل و جون گوش می دم... وظیفمه، هرکاری می کنم که ماهم' فقط لبخند بزنه و کنارم باشه.
بعد، ابرهای بیشتری دورش جمع شدن،تعدادشون حالا خیلی زیاد شده بود:
ادامه داد؛
_ ولی نمی دونم چه اتفاقی افتاده که ماهم نیست... دلم داره تیکه تیکه میشه، اگر از من خطایی سر زده باشه چی؟ اگر ناراحت شده باشه از من چی؟ اگر خودم کار خطایی انجام دادم و خبر نداشته باشم چی؟
+ تو به عشق ماه به خودت ایمان داری؟
_ خب آره... ماهِ من همیشه می درخشه
+ خب اینکه دلیل نمیشه...
_ تو هنوز خیلی کوچیکی برای درک این چیزا...
+ منکه نمی فهمم...اصلا ولش کن... ولی منم چند وقتیه ماهمو گم کردم، داشتم دنبالش می گشتم که از اینجا سردر آوردم... تو ماه منو ندیدی؟
چیزی نگفت... اونجا یکم هوا سرد شده بود، می تونستم عمق ناراحتی شب رو به وضوح حسش کنم...
بی تابی شب، قلبمو داشت مچاله می کرد...
برای اولین بار بود از حس واقعی شب خبردار شده بودم..
یعنی ماهشو انقدر دوست داشت؟
از اینکه احساساتش رو انقدر دردناک به زبون میورد، از اینکه انقدر عاشق بود، از اینکه انقدر قلبش رقیق بود، قلبم به درد اومد... این حجم از درد لایقِ شبِ عزیزِ ماه نبود...
من داشتم می دیدم ذره ذره شدنِ شب رو، داشتم لرزش رو توی صورتش می دیدم... داشتم می دیدم و دلم تیکه تیکه می شد و کاری از دستم بر نمی یومد...
شب با صدای اروم گفت: ولی بدون، تو هنوز برای دیدن ماه آماده نیستی ... هنوز راه زیادی رو در پیش داری
وقتشه از اینجا بری... بذار برای ماهم' راحت ببارم
تا خواستم حرفی بزنم، صدای بلند قلبِ شب، فریاد زد. از تمام اعماق وجودش.. احساس کردم بخشی از وجودش پاره شد و بعدش؛ با تمام ابرها اشک ریخت...
قلبم نتونست این حجم از درد رو تحمل کنه.بلند بلند گریه می کردم. فریاد می زدم.آتیش گرفته بودم.
یاد حرف شب افتاده بودم که گفتش وقتشه برم؛
گریه های من درونِ گریه های شب حل شده بود، آروم آروم داشتم با قطره های اشک پایین میومدم
، اومدم پایین و پایین تا روی گل های شمعدونی مامان جون فرود اومدم...
من تماما اشک شده بودم ...

-1403/12/27-
مطلبی دیگر از این انتشارات
هفته ی اول: نور
مطلبی دیگر در همین موضوع
عشق و سیاست
افزایش بازدید بر اساس علاقهمندیهای شما
"هفتخوان رستم" در شاهنامه