عکس داستانک(قسمت سیزدهم:اصلاً درد نداره!)

«بخواب بابا،اصلاً درد نداره!...تا سه بشماری تموم می شه!»

بنده خدا-پدرم-با گفتن این جمله می خواست منو راضی کنه تا آمپول بزنم.موفق هم شد.ولی بعد از زدن اون آمپول،فهمیدم آمپول خیلی درد داره و تا سه که هیچی،اگر آمپول زن ناشی باشه تا سه هزار هم بشماری تموم نمی شه.دردش رو می گم!

چیزهای دیگه ای هم فهمیدم:

اینکه دیگه به کسی اطمینان نکنم!

اینکه می تونم با دروغ به هدفم برسم!

https://virgool.io/@J-M-S/%D8%B9%DA%A9%D8%B3-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86%DA%A9-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%AF%D9%88%D8%A7%D8%B2%D8%AF%D9%87%D9%85-%D9%BE%D9%86%D8%AC%D8%B1%D9%87-%DA%AF%DB%8C-obhngb3pxmcr