عکس داستانک(قسمت شانزدهم:خوش به حالش!)

وقتی از خودش می گفت،فقط از بدبختی ها و بدشانسی ها و بدبیاری های خودش می گفت ولی وقتی به دیگران می رسید، دنبال فرصتی می گشت تا بگوید:«خوش به حالش!»و بسیار در یافتن این فرصت،توانا و ماهر بود.همکارم را می گویم.

اواخر شهریور بود.با جمعی از همکاران و از جمله همین همکارم،به تنگه واشی(یکی از جاذبه های گردشگری اطراف تهران،در 17 کیلومتری شهر سردسیر فیروزکوه)رفتیم.سردی آب به اندازه ای بود که وسط راه کم می آوردی و خدا خدا می کردی که زودتر به یک تکه سنگ برسی و خودت را برای چند دقیقه هم که شده از آن یخ های آب شده نجات بدهی.

جماعت زیادی که مثل ما بوی پاییز و پایان تابستان به مشامشان خورده بود و دم را غنیمت شمرده و به آنجا آمده بودند،با همین چالش تلخ و شیرین دست و پنجه نرم می کردند.در این میان چشممان افتاد به مرد میانسالی که یک پا بیشتر نداشت و با دو عصای زیر بغل،خیلی مصمّم،با روحیه و قابل تحسین،پا به پای ما می آمد.

وقتی چشم همکاری که وصفش رفت به او افتاد،بی درنگ گفت:«خوش به حالش!»با تعجب از او پرسیدیم که این بنده ی خدا دیگر برای چی؟جواب داد:«برای اینکه فقط یک پایش یخ می کند!!!»


https://virgool.io/@J-M-S/%D8%B9%DA%A9%D8%B3-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86%DA%A9-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D9%BE%D8%A7%D9%86%D8%B2%D8%AF%D9%87%D9%85-%D8%AE%D8%B7-%D8%B9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%BE%DB%8C%D8%A7%D8%AF%D9%87-sj9nirawilkf