تاریخ بلغمی یا تاریخ تبری!-قسمت چهارم

در حالی به نوشتن این تاریخ ادامه می دهم که خودم را مثل بچه مدرسه ای ها تعطیل کرده و بی خیال کار شده ام.امروز جلسه کاری مهمی داشتم و باید هر جوری بود به محل کار که در تهران است،می رفتم ولی به خاطر تجربه دردسر برف های اندک سالهای قبل و ترس از تجربه کردن دردسرهای برف سنگین فعلی،نرفتم. یادتان نرود من یک بلغمی ام و به شدّت از سرما و رطوبت،هراسان.چرا ما ظرفیت برف یک سانتی را هم نداریم و فقط برف برف می کنیم.با باریدن یک سانت برف،همه کوچه ها و خیابان ها مسدود می شوند چه برسد به این برف.ولی به هر حال خدا را هزاران بار شکر که برف خیلی خوبی بارید.خدا را هزاران بار شکر که بچه های دهه نود هم امروز می توانند برف بازی را تجربه کنند!

شانزده:برف!

سی سال دیگر برای اینکه از همچون روزی یاد کنم به دنبال دندانهای مصنوعی ام می گردم و بعد از پیدا کردن آنها و قراردن در دهان مبارک ،به نوه شیطانم که در آن زمان یک بچه دهه بیستی است(دهه بیست از سال هزار و چهارصد)می گویم:«بابا جون!قشنگ یادمه سی سال پیش دقیقاً همین هشتم بهمن،کرج،یک برف سنگینی آمد که این پلاستیکی که من روی گلهای توی ایوان خانه کشیده بودم را پاره کرد و...»امّا چه کسی سی سال دیگر را دیده است.پس حالا خطاب به شما می گویم:«وقتی برف و باران می آید در اخبار مدام می شنویم کشاورزها خیلی خوشحال و شنگول شده اند ولی هرگز از کسانی که در اثر این برف ناراحت و ملول می شوند،یادی نمی کنیم.از کسانی که هیچ سقفی بالای سرشان نیست.از کسانی که سقف بالای سرشان مطمئن نیست و با هر چکّه آب که از سقف فرو می ریزد،دل نازکشان از ترس و هراس فروریختن سقف،هُرّی می ریزد.از کسانی که...».

هفدهم:اصلاً نگو!

دیشب که برف شدید گرفته بود و هوا بس ناجوانمردانه سرد بود.همسرم رو به من کرد و گفت:«می دانی الان چه چیزی کم است؟!»،از لحنش فهمیدم که می خواهد اسم«زلزله»را به زبان بیاورد.با تشر به او گفتم:«اگر نمی خواهی چیز خوبی بگویی،اصلاً نگو!»

هجدهم:خدای کاربَلَد!

در فصل زمستان سال 1394 مادرم بر اثر زمین خوردن،چون پوکی استخوان داشت،استخوانهای ران پایش خورد شد.در همان ایّام پدر بزرگم(پدرِ پدرم)که به علت بیماری ریه،در خانه ما بود،در حالت احتضار رو به قبله خوابانده بودیم.در همان ایّام مادر بزرگم(مادرِ مارم)سکته کرد و او را که با پای خودش هرگز نمی آمد،با پای خودمان آوردیم به خانه مان.خانه شده بود مثل یک مرکز درمانی.یکی را باید آمپول می زدیم.یکی را باید سوپ می دادیم.یکی را باید لگن می گذاشتم.عاقبت؟پدر بزرگم از حالت احتضار درآمد و خوب شد.آنقدر خوب که کسی باور نمی کرد و به شهرستان برگشت و در اوایل بهار سال1395 به رحمت خدا رفت.مادر بزرگم بهتر شد.آنقدر بهتر که چند ماهی در کنار ما گل گفت و گل شنف.انگار نه انگار که سکته کرده.تا اینکه در اواخر بهار سال1395 بر اثر یک سکته شدید به رحمت خدا رفت.مادرم هم خدا شکر لنگان لنگان دارد مادری اش را می کند.و من مطمئنم خدا کارش را خوب بلد است.

نوزدهم:پرورش!

چند وقت پیش با چند تا افراد فامیل نشسته بودیم.یکی گفت:«قصد دارم بروم در کار پرورش گوزن،چون سودش خیلی زیاد است.کمی مجوز گرفتنش مشکل است ولی پارتی جور کردم و امروز فردا می گیرم!» دیگری گفت:«پرورش کروکودیل خیلی به صرفه است.حیف که من آدم ترسویی هستم وگرنه می رفتم سراغش!» ،آن یکی گفت:«پرورش قورباغه گوشتی هم توی ایران چند وقتی هست راه افتاده،برای صادرات پرورش می دهند.خیلی سود دارد ولی حیف که کار چندش آوری است!»،یکی دیگر گفت:«اینها چیه؟پرورش زالو الان از همه اینهایی که گفتید راحت تر و پر سودتر است.چند وقت پیش در جایی می خواندم که درآمد کشور تایلند از پرورش زالو از درآمد نفت در کشور ما بیشتر است!»و پدرم که سی سالی در کار پرورش مرغ بود و چند وقتی است به پرورش بز،مشغول است گفت:«الان نون توی پرورش بزهای نژاد دار شیری است. این بزها غذا کم می خورند.شیر زیاد می دهند.تولید مثلشان حرف ندارد.گوشتشان هم از همه گوشت های قرمز،کم چرب تر و پر خاصیت تر است...»،وقتی همه چیز را پرورش دادند،به یاد من افتادند و گفتند:«جلال تو یک چیزی بگو؟به نظر تو پرورش چی خوب است؟!»جواب دادم:«منی که در پرورش خود مانده ام،از پرورش چی صحبت کنم؟!»

بیستم:کارگر افغانی!

من افغانی ها را دوست دارم.مخصوصاً کارگرهای افغانی را.در نزدیکی محل کار ما یک پروژه ی برج سازی در حال اجرا است.در این پروژه نزدیک به سی کارگر افغانی مشغول کار هستند.همیشه با نشاط هستند.هرگز یک نخ سیگار در دست آنها ندیده ام.همیشه بعد از اتمام کار در زمین خاکی کنار پروژه فوتبال بازی می کنند.آنها استاد مبارزه با غم غربت و دوری از خانه هستند.من به واسطه شغل سابق پدرم که مرغداری بود با کارگرهای افغانی حشر و نشر زیادی داشتم.آنها برای رهایی از غم غربت به سیگار و قلیان و مواد مخدّر رو نمی آورند.خلافِ سنگین برخی از آنها،چسباندن گیاه ناس به سقف دهان است.تلخی ناس را می چشند تا تلخی آنچه روزگار بر سر خودشان و کشورشان آورده است را به دست فراموشی بسپارند.آنها در کشور ما از بیمه،یارانه و هیچ امتیاز خاصی برخوردار نیستند.با کمترین درآمد،پس انداز می کنند و پس اندازشان را برای خانواده شان در افغانستان می فرستند.گاهاً در کنار کارگری،تحصیل هم می کنند و در کنار همین کارگری در بهترین دانشگاههای ما تحصیل می کنند و دکتر و مهندس هم می شوند.خیلی قانع هستند.یک قلم گاو را می گیرند.با آن آبگوشت درست می کنند.نان بربری را در آن ترید می کنند و ده نفری شاد و خندان و بذله گویان،دور هم می خورند و بعد سالم و سر حال به سر کار برمی گردند.کارهایی که دیگر خیلی از ما ایرانی ها انجام آنها را برای خود ننگ و عار می دانیم.یک بار به پدرم گفتم:«چرا جدیداً فقط کارگر افغانی می آوری و از کارگر ایرانی استفاده نمی کنی؟»جواب داد:«سوسول نیستند.غر نمی زنند.کاری تر هستند.صادق تر هستند.سالم تر هستند.کمتر از زیرکار در می روند.خوش قول تر هستند.صاحبکار را سر کار نمی گذارند!»




اگر مایل بودید به قسمت های اوّل،دومّ و سوّم تاریخ بلغمی یا تاریخ تبری هم سر بزیند.یا علی