اندکی امید!
قدم میزنم و قدم میزنم.قدم هایم عصبی است.سرم پایین است و تنها برگ های زرد و پژمرده ای را می بینم که قاتلشان پاییز است.حوصله هیچکس را ندارم.دوست دارم زمان متوقف شود و ساعت ها بدون هیچ دغدغه ای به خواب عمیقی فرو بروم.همان خواب عمیقی که سال هاست در حسرتش ماندم.خوابی عمیق و طولانی.خیلی طولانی.شاید به طولانی خواب ابدی....دلم خواب ابدی می خواهد.
آنقدر هندزفری در گوشم بوده که گوشم درد گرفته است.دوست دارم هندزفری را کنار بگذارم اما کنار بگذارم که چه بشود؟که صدای بوق ماشین ها را بشنوم؟ صدای دعوا کردن زن و شوهری را در خیابان بشنوم ، که هر چقدر هم زن سعی کند نمی تواند وضعیت را عادی جلوه دهد؟که بشنوم صدای کودک کاری را که التماس می کند تا از او فالی بخرند؟در بیاورم که چه بشود؟هیچ نوای دل انگیزی آن بیرون منتظرم نیست.هیچ چیز!
دلم می خواهد همانجا وسط خیابان فریاد بزنم.دوست دارم هق هق گریه هایم دنیا را بگیرد اما خب که چه بشود؟چه فایده ای به حالم دارد؟چه اتفاقی می افتد؟کسی می آید تا آرامم کند؟تنها چیزی که نصیبم می شود نگاههایی است که داد می زنند:((این دختره دیوونست؟!)) نه من آن نگاه ها را نمی خواهم.دلم نگاهی به مهربانی خدا می خواهد که با آن حرف بزنم و شانه ای به بزرگی خدا تا رویش گریه کنم.
مرد بزرگ هیکلی به من میخورد.نزدیک بود پرت شوم اما مرد حتی خم به ابرو نیاورد.آری در این شهر بزرگ من دقیقا همان قدر بی ارزش هستم!آنقدر بی ارزش که حتی کسی سعی نمی کند از من دلجویی کند یا از من عذرخواهی کند.
خواننده آهنگ غمگینی می خواند.دوباره درباره شکست عشقی و از اینجور چیزهاست.از همان هایی که کل آهنگ غر می زنند از رفتن یار و چه و چه و چه و آخرش می گویند اصلا چه بهتر که رفتی!آهنگ را که گوش میدهم به یاد می آورم مصاحبه خواننده اش را که گفت تا با حال عاشق نشده است.اگر نشده است چطور از عشق و عاشقی می خواند؟خواننده ها هم دروغگو هستند!همه دروغگو اند.از بقال سر کوچه بگیر تا همین خواننده ها و بازیگر ها و ....
همه به هم دروغ می گوییم.دنیایمان را با دروغ رنگ کرده ایم و انتظار داریم زیبا باشد! به نظرم بازیگری به تنها چیزی که نیاز دارد دروغگویی است!برای همین است که تمام مردم دنیا می توانند با کمی تلاش و کوشش به بازیگرانی خوب و قابل تبدیل بشوند!
از دروغ های خواننده خسته می شوم و به ناچار هندزفری را از گوشم در می آورم.صدای بوق ها آنقدرها هم آزار دهنده نیست.سعی می کنم بیشتر گوش بدهم.صدای خنده دخترکی را می شنوم.شاد و سرمستانه می خندد.نگاهش می کنم.موهایش را دو طرف سرش بافته است و وقتی می خندد دندان های شیری اش نمایان می شوند.دستش را محکم در دست مادرش گره کرده است.فکر کنم مادر دخترک برایش خرید کرده است.از همان خرید هایی که هرچه بخواهی میخرند برایت.چقدر دلم از این خرید ها می خواهد.
صدای گریههای نوزادی را می شنوم.پشت بندش صدای بابایش می آید که قربان صدقه اش میرود بلکه بچه آرام شود.صدای گریه اش آنقدرها هم گوشخراش نیست.در صدایش انگار زندگی جریان دارد.وقتی از پشت در اتاق زایمان صدای گریه نوزادی را می شنوی انگار نوید می دهد که زندگی دیگری دارد آغاز می شود،ندا می دهد که هنوز نسل ما انسان ها ادامه دارد!گریه نوزاد عجیب امیدوار کننده است!
صدای همهمه مردم را می شنوم.آنقدر صدا زیاد است که نمی توانم تفکیک کنم چه کسی چه می گوید.برای همین حواسم را می دهم به برگ های پاییزی که با هر قدم خرد می شوند و خش خش صدا می دهند.همان هایی که قاتلشان کسی جز پاییز نیست!حالا که نگاه می کنم دیگر به نظرم مقتول نیستند.انگار پاییز رسم رهایی را یادشان داده است!خوش به حالشان که قرن هاست هر سال رها می شوند!می دانید دیگر دلم خواب ابدی نمی خواهد.دلم می خواهد فقط مدتی رها باشم.مدتی فقط صدای خنده دختر بچه ها و پسر بچه ها را بشنوم که در پارک با هم بازی می کنند،دوست دارم مدتی تنها بنشینم و تماشا کنم رها شدن برگ های پاییزی را و شکفتنشان در فصل زیبای بهار را.دوست دارم قدم بزنم در خیابان ولیعصر تهران،در بازار های تجریش بشنوم صدای چانه زدن خریدار را که می خواهد تخفیف بگیرد و بشنوم صدای بلال فروشی را که در پارک داد می زند:((بدو بدو شیر بلاله،بدو بدو)) می دانید به نظرم زندگی آنقدر ها هم سخت نیست،می شود شاد بود.می شود دلخوشی های کوچک را دید و با آنها لحظه ای مانند برگ های پاییزی رها شد....
تهران،شهر بزرگمان با تمام شلوغی اش،با تمام سر و صدایش و با تمام آلودگی اش باز هم می شود صدای نوزادی را شنید که نوید می دهد زندگی در جریان است.
مطلبی دیگر از این انتشارات
ستارهی بچگیهایش را گم کرده بود
مطلبی دیگر از این انتشارات
« یک انسان واقعی »
مطلبی دیگر از این انتشارات
همیشه که نباید بهترین بود، عزیزِ من