و به کجا می برد این امید ما را؟??
جایی که در آن نوری نیست....
جایی که در آن نوری نیست، آسمان می گرید، ابر می بارد و درختان ز تمنایِ نفس خورشید قد علم می کنند.
جایی که در آن نوری نیست، آسمان دل ما هم پوشیده از لکه های تیره رنگ کینه هاست. رود محبت ها خشکیده است و شکوفه های دوستی پرپر شده اند.
جایی که در آن نوری نیست، نور باید شد؛ گرما باید بخشید.
جایی که در آن نوری نیست، دست نیمه جان رفاقت ها را باید فشرد.
آری باید چای بهار نارنج خورد و منتظر ماند تا رنگ مهربانی هایمان، رنگین کمان بی جان آسمان را عاشقانه جان ببخشد و رنگ بزند.
باید خندید حتی با غم؛ باید جنگید حتی با درد؛ باید ایستاد و شجاعانه در رینگ زندگی جنگید و جنگید و جنگید. باید سرو شد در میدان جنگِ سختی ها.
باید شبنم شد تا جایی که در آن نوری نیست، حداقل عطر شیرین نفس های واپسین باران را شنید.
باید در جایی که در آن نوری نیست، فانوس مهر و وفایمان را با آتش عشق بیافروزیم، روشنایی بیافرینیم،
هیزم های عداوت را در آن بسوزانیم و راه بنماییم.
جایی که در آن نوری نیست؛ عشق هست، مهربانی خلق می شود، دشمنی می سوزد و چشم ها دیگر از درد بارانی نیست.
جایی که در آن نوری نیست؛ عشق هست، مهربانی هست و هنوز انسانیت زنده است.....
May you become the sun and rise in the midst of the chaos of life, in a place where there is no light.....
مطلبی دیگر از این انتشارات
مدفن
مطلبی دیگر از این انتشارات
«بیخیال بدی ها»
مطلبی دیگر از این انتشارات
صدای نسیان