پزشکی که از پنج سال پیش حس کرد اگر به حوزه ی طراحی محصول ورود کنه تعداد بیمار خیلی بیشتری رو میتونه درمان کنه.
با من بمان ۲
کار رو با چند بزرگواری که درگیر این خرچنگ لعنتی هستند شروع کردیم.
امشب گفت:
"ممنونم ازت. همیشه با خودم فکر میکنم چقدر دیگه زنده میمونم"?
واقعا دلم گرفت و یاد مادرم افتادم. من میدونم خیلی کارهای دیگه مثل حل مشکل گرمایش زمین، مشکل انرژی، آلودگی هوا، حمل و نقل و ... شاید مهم تر باشه و اگر این ها رو حل کنیم در حوزه ی پزشکی هم تاثیرات خیلی بزرگی میشه گذاشت، اما واقعا عاشق پزشکی و صحبت با مردمم.فعلا هرکار میکنم نمیتونم تو حوزه ی دیگه ای کارآفرینی کنم.
عکس پروفایلش، عکس پسر دبستانیش هست. منو برد به سه چهار سال قبل وقتی که کشیک طب اورژانس بودم و هفت صبح کشیکم تموم شد و با خوشحالی داشتم میرفتم خونه که بلند گفتند: "کد ۹۹، کد ۹۹" یعنی یک نفر داره از پیشمون میره و به قول بچه ها روی باند پروازه.. باید احیا میشد. با بچه های شیفت جدید دویدیم بالای سرش و ماساژ قلبی رو شروع کردیم. رفتم بالای پله و دستم رو عمود گذاشتم روی سینه اش و شروع کردم. یک خانم ۵۷ ساله و مبتلا به سرطان پیشرفته که هیچ کس امیدی به خوب شدنش نداشت و از گوشه و کنار صدای پچ پچ های همکاران رو میشنیدم که میگفتن End stage ه. یعنی امیدی بهش نیست. یکمی شل و ناامید شدم. اما از بالای پله و پرده ی دور خانم چشمم به پسرش افتاد. ارتفاع چشم من دقیقا با ارتفاع بالای پرده برابر بود. وقتی ماساژ میدادم و بالا و پایین میشدم با پسری که تقریبا هم سن و سال خودم بود برای حدود نیم ثانیه چشم تو چشم میشدیم و وقتی میرفتم پایین نمیدیدمش. همینطور که چشم تو چشم بودیم با دستش به نشونه ی التماس چند ضربه به صورتش زد که یعنی:"توروخدا شل نگیر!". به شکل عجیبی باهاش هم ذات پنداری کردم و حس کردم مادر خودمه. یادمه دکتر قربانی توی متن های تکان دهنده شون از بیمارها از دوراهی نجات دادن یا ندادن بیمارهای سرطانی Endstage نوشته بود. اینکه نکنه اگر نجات شون بدیم بگن چرا این کارو کردی؟ دوباره قراره همین تجربه ی سخت جدا شدن از این دنیای بی رحم رو دو هفته دیگه تجربه کنم و از طرف دیگه میگفتن: وقتی بیماری میاد توی بیمارستان و بستری میشه، اکثر اوقات نه خودش و نه عزیزانش خبر و انتظار ندارن که این آخرین بار باشه! شاید کار ناتمومی داشته باشن، شاید وصیتی، اخرین تلفنی، طلب حلالیتی داشته باشن. یا حتی شاید قول یک وعده دورهمی یا پختن یک قرمه سبزی و کباب تابه ای دبش به خونواده شون داده باشن..
پس ما باید هرطور شده برش گردونیم و به هیچ چیز دیگه ای فکر نکنیم.
هرکار کردیم مادر من و دوست هم سن و سالم که عمر دوستی مون حدود دو دقیقه بود و بعد از دو دقیقه از شروع دوستیم عزاداریش رو تماشا کردم، برنگشتن. نه اون روز مادر اون برگشت و نه سه سال بعدش، مادر من که دقیقا با همین سن و با همین بیماری و شرایط رفت.
خرچنگ بی رحم این روزها توی ایران و دنیا داره تا میتونه میتازونه و صدای زوزه هاش گوش هام رو کر کرده. یک روز بالاخره از پسش برمیایم و جلومون زانو میزنه.
مطلبی دیگر از این انتشارات
با من بمان..
مطلبی دیگر در همین موضوع
خاص نپنداشتن یک بیماری خاص
افزایش بازدید بر اساس علاقهمندیهای شما
ماجرای سرقتِ بانک