بر بساطی که بساطی نیست

اندر احوالات صاحب شلوارِ معروف
اندر احوالات صاحب شلوارِ معروف


حکایت، حکایتِ «مَرد» در قصه‌ی «اسرارِ گنجِ دره جنی» ابراهیم گلستان است. آن‌جا که از همه‌جا بی‌خبر و اتفاقی سر از چاهی در می‌آورد و تهِ آن چاه سنگ‌هایی می‌بیند، هرکدام به بارِ ارزشمندی مزین‌ شده؛ از سینه‌ریز و گوشواره تا گُرز و یراق و تیر و زره. گنجی که مرد را به عرش می‌برد و درست زمانی که در عرش می‌خواهد سرِ آسوده بر بالش بگذارد، به چشم بر هم زدنی روانه فرش و زیرِ فرش می‌شود. حالا این‌که من و ابراهیم گلستان را کجا می‌برند، بماند؛ اما ماجرا دقیقا همین اتفاق است که یک‌باره نمی‌دانی از کجا می‌افتد، تو را همراه می‌کند، بقیه را همراه می‌کند و نهایتا چشم باز می‌کنی و می‌بینی که با سرعت نور رو به ناکجا در حرکتی. مقدمه‌چینی را کنار بگذاریم. پیش از آن‌که از اصل ماجرا و حواشی‌اش بگویم، می‌خواهم ناراحتی‌ام را اول از همه بنویسم که برای گفتن اصل داستان راحت باشم.

رفتار جنسیت‌زده دقیقا در همین بزنگاه‌ها خودش را نشان می‌دهد. این‌قدر کلیشه‌های جنسی ذهن آدم‌ها را از اعماق و اطراف پر کرده که هیچ‌کس به ذهنش نمی‌رسد که شاید پشت این اکانت‌های کسب‌وکار که زیر توییت من نوشته‌اند یک «زن» نشسته باشد. همه یکصدا و با حالت علامه دهر واری فریاد می‌زنند چون یک زن توییت کرده این‌ برندها دارند سر و دست می‌شکنند. کمی آرام‌تر عزیزان من! آٰرام‌تر! باور کنید یک زن هم می‌تواند درباره روابط عمومی و شبکه‌های اجتماعی استراتژی بدهد و حتی فراتر از این مسائل، اگر به کاراکتر یک برند بخواهیم جنسیتی نگاه کنیم، یک زن هم می‌تواند کاراکتر برند باشد. پس این داستان که برندهایی با جنسیت مرد برای مالِنا فندک روشن کرده‌اند، صرفا زاده ذهن شماست که باید ریشه‌یابی‌اش کنید و هرچه زودتر یک کلنگ بردارید و به جان آجر به آجر کلیشه‌های جنسیتی ذهن‌تان بیفتید که این کوته‌بینی جایی کار دست‌تان می‌دهد؛ به خصوص در مقابل نسل آینده که این چیزها سرش نمی‌شود و آن‌وقت مجبورید تن بدهید به انزوا و متهم شوید به نادانی.

دوم این‌که خوشبختانه در توییتر الی ماشالله مردانی داریم که به قول معروف فیواستارخورشان ملس است و اتفاقا خیلی هم محبوب هستند و بارها شده که در جریانات مختلف برای برندها نوشته‌اند و مورد استقبال هم قرار گرفته. اما هیچ‌کس نگفته فلانی چون پسر است، این‌طوری شده. چرا؟ چون باز ذهن جنسیت‌زده خلاقیت و بامزگی را مختص مردان می‌داند و اگر دختری این وسط چیزی بگوید، بلاشک از زنانگی‌اش استفاده کرده. از ترول‌های شبکه‌های اجتماعی که انتظاری نمی‌رود اما من از آدم‌های شناخته‌شده و موجه در عرصه‌های مختلف تعجب می‌کنم که «مردسالاری» چطور این‌چنین محکم روی مسیر ذهن تا خروجی فکر‌شان ایستاده و هرچیزی که به آن خطور می‌کند را به عنوان وحی مُنزل بیان می‌کنند. این وسط دُمِ خروس دوستان و آشنایانی که اتفاقا خوب هم شعار برابری می‌دهند، از فرط هیجان‌زدگی نمایان شد و چپ و راست می‌گفتند: «هی فلانی! چون دختر بودی اینجوری شد.» یا از آن بدتر که «خودت از زنانگی‌ت استفاده کردی و داری حال می‌کنی که همه جا دارن ازت صحبت می‌کنن.» از حرف‌های رکیک ترول‌ها هم نگویم که دست آخر سبب شد که صفحه را ببندم تا از حملات‌شان در امان بمانم.

اما داستان از کجا شروع شد؟ من هم مثل خیلی از کاربران در توییتر که از ترک دیوار هم شرح حالی درمی‌آورند و می‌نویسند، توییت می‌کنم. این توییت هم درست بعد از تحویل گرفتن بسته از دیجیکالا بود و استفاده از شلوار مذکور. آن‌قدرها هم به نظرم چیز بامزه‌ای نبود چون از قدیم‌الایام چادرِ در باز کردن و لباسِ نان خریدن و دمپاییِ تا سر کوچه رفتن را همه داشتند و همچنان دارند ولی هیچ‌وقت فکر نمی‌کردند که اگر روزی چنین چیز معمولی را جایی بنویسند، این‌طور مورد توجه قرار بگیرد. من هم از یک کار روزمره در قرنطینه که خریدها بیشتر به صورت آنلاین است، نوشتم و از قضا احتمالا به خاطر حس همذات‌پنداری، مورد پسند واقع شد.

پس از آن فیلیمو برایم نوشت که اگر شلوار فیلیمو دیدن ندارم، می‌تواند یکی برایم بفرستد که خب طبیعتا خیلی بامزه بود و هیجان‌زده شدم و یک آن با ۴ هزار فالوور ناقابل فکر کردم الان روح صدف بیوتی و الناز گلرخ و باقی دوستان در من حلول کرده و احساس «جاست فالو می»‌واری تمام وجودم را گرفت که خب البته برای تجربه این حس از فیلیمو ممنونم. ولی قضیه به همین‌جا ختم نشد و جواب دیجیکالا به فیلیمو (و نه به من) که او را به صفحه «شلوار راحتی» در دیجیکالا برای خرید ارجاع داده بود، خیلی بامزه‌تر بود و فوقع ما وقع...

نمی‌دانم چه شد که پس از آن آسان‌پرداخت، جاباما، ایرانسل، کاله، خشکشویی پاکان، دهاتی، آچاره، کُمُدا و یک عالمه برند دیگر آمدند تحت لوای آن توییت و مثل کافه‌های ناشناخته پاریس که به یک‌باره نویسنده‌های معروف در آن جمع می‌شدند، به گفت‌وگو با هم و پیشنهادهای بامزه به من پرداختند. باور کنید نه کمپینی بود، نه پولی، نه تبلیغی و نه هماهنگی‌ای. همه این اتفاقات خودجوش افتاد که خب البته نمره هوشمندی‌اش را به شخصه به فیلیمو می‌دهم که آغازگر ماجرا بود.

اما چشم که بر هم زدم دیدم کنترل اوضاع از دستم خارج شده و کار به شبکه‌های اجتماعی دیگر رسیده و حجم و هجمه الفاظ رکیکی که سمت من و این کسب‌وکارها زیر توییت و دایرکت روانه می‌شد، غیر قابل باور بود. بنابراین صفحه را بستم بلکه اوضاع آرامتر شود.

این وسط عده‌ای از دوستان اصرار دارند که بگویند من از جایی پول گرفته‌ام یا استراتژی خاصی پشت داستان بوده. اتفاقا تبلیغ کردن در ازای پول گرفتن خیلی هم کار خوبی است اگر درست انجام شود اما در این مورد استثنا این‌طور نبوده و نه تنها پول که استراتژی‌ای هم از سوی من در کار نبوده. روزنامه وزین و حرفه‌ای هفت صبح هم که ید طولایی در وارونه جلوه دادن حقیقت دارد، در صفحه اولش نوشته بود که این شیوه جدید تبلیغات است و این هم تعرفه‌هایش و بعد هم یکی از خبرنگاران روزنامه متنِ منتشر شده را برای من فرستاد به خیال اینکه لابد باید خوشحال هم باشم که درباره‌ام نوشته‌اند؛ اما وقتی اعتراض کردم که حق نداشتند اطلاعات غلط به خورد مخاطب بدهند، به من گفتند که تو صاحب‌نظر نیستی و تشخیص درست بودن این موضوع را باید بگذارم بر عهده کسانی که درس مطبوعات خوانده‌اند، غافل از آنکه سوژه خودش فارغ‌التحصیل روزنامه‌نگاری است و مطبوعاتچی هم بوده. اما داستان به همینجا ختم نشد و این خبرنگار بسیار حرفه‌ای و بر اعصابِ خویشتن مسلط به من گفت که لابد آنقدر در مطبوعات ناموفق بوده‌ام که سر از اکوسیستم استارتاپی درآورده‌ام. حیف که تعریف نشر اکاذیب در مملکت ما فرق می‌کند و من هم کفش آهنی ندارم (اگر برندی هست که تولید می‌کند، برایم بفرستد چون کاربردش زیاد است) که دنباله‌ی موضوع را بگیرم و البته یادداشت یک روزنامه زرد هم چندان اهمیتی ندارد اما خواهش من این است که اگر در رسانه‌های اینچنینی کار می‌کنید لااقل آزاده باشید و به اعصاب‌تان مسلط، چون ممکن است در بزنگاه‌هایی مثل این به ضررتان تمام شود.

حالا هم اگر اتفاقات جالبی در خصوص این موضوع در صنعت مارکتینگ افتاده، خیلی خوشحالم که بخشی از ماجرا بوده‌ام و امیدوارم که در این وانفسای اقتصادی، این قبیل کارها حال کسب‌وکارها و مشتری‌هایشان را بهتر کند که به قول گلستان در همان کتاب مذکور «این بنایِ رسایِ رسالت ماست در حال حاضر و حوالتِ ماست به آینده.»

ممنون که وقت عزیزتان را پای این حرف‌ها گذاشتید.