تقدیم به پدرم و همه سبزپوشانِ زیبایی‌آفرین🥇

در نوجوانی بسیار مغرور و متکبر بودم. آنچه که بودم با آن چیزی که میخواستم باشم تفاوت فاحشی داشت بنابراین بخشی از هویت خودم را پنهان و شاید انکار میکردم و تمام سعیم را میکردم تا خود را فراتر از چیزی که هستم نشان دهم. یکی از مسائلی که باعث میشد این غرور لعنتی خدشه‌دار شود شغل پدرم بود! پدرم کارگر فضای سبز بود و این همان چیزی بود که از مواجه شدن با آن فرار میکردم.

هر بار که می‌دیدم پدرم در محوطه‌های شهر مشغول کاشت گل و گیاه است و یا زباله‌هایی که مردم در محوطه رها کرده‌اند را جمع میکند به حالش تاسف میخوردم که چرا در بین این همه پدرهایی که شغلِ اسم و رسم‌دار و نان و آبدار دارند پدر من باید چنین شغل دونِ‌ شأن و بی‌کلاسی داشته باشد!

سال دوم دبیرستان بودم که به اصرار دوستم بعد از مدرسه به یکی از فضاهای سبز شهر رفتیم که از بخت بد، درست همان محوطه‌ای بود که پدرم مشغول رسیدگی به گل و گیاهش بود. دوستم پدرم را نمیشناخت و از اینکه انقدر در مقابل قدم زدن در آن محوطه مقاومت میکنم متعجب شده بود! به هر تقدیر با به کار بردن انواع بهانه‌ها و ترفندها توانستم از رفتنمان به آن قسمت از محوطه و معرفی کردن پدرم در لباس فرم سبزرنگی که تمام آن را خاک و گِل گرفته بود شانه خالی کنم.

البته میدانم پدرم متوجه حضور من شده بود و بی‌خبر از آنکه بداند دخترش از شغل پدرش خجالت میکشد و دوست ندارد او را به دوستانش معرفی کند با اشتیاق منتظر بود به سویش بروم و با گفتن یک سلام و خداقوت، خستگی روز را از تنش به در کنم. افسوس که دخترش نه تنها سر سوزنی از خضوع و مناعت طبعِ پدر را به ارث نبرده بود بلکه در اوج تهی بودن، سرشار از تفاخر و تکبر و خودستایی بود.

چند سال بعد در روز عاشورا وقتی که در حال قدم زدن در خیابانهای شهر و تماشای دسته‌های عزاداری و پخش نذورات در بین مردم بودم پیش خودم فکر کردم الان بهترین زمان است تا بتوانم یک کار اثرگذار انجام دهم؛ میخواستم در طول مسیر، زباله‌هایی که در خیابان ریخته بود را جمع کنم اما چه کنم که میان خواستن تا توانستن، فرسنگها فاصله بود.

من باید با آن همه غرور کاذب و با نفسی که هیچ رقمه راضی نمیشد جلوی پای مردم خم شود و زباله از پیش پایشان بردارد میجنگیدم. هرچه تقلّا میکردم نمیتوانستم با این موضوع کنار بیایم تا اینکه آن را با همراهانم در میان گذاشتم. آنها از شنیدن پیشنهادم بسیار خوشحال شدند و همگی از آن استقبال کردند. حالا با یک مشارکت جمعی، راحت‌‌تر میتوانستم به تصمیمی که گرفته بودم جامه عمل بپوشانم.

بالاخره خودم را راضی کردم دستکش بپوشم و کیسه زباله به دست بگیرم. سخت‌ترین قسمت کار هم برداشتن اولین زباله بود. وقتی اولین زباله را برداشتم انگار آن هیمنه پوشالینی که درون خودم ساخته بودم فرو ریخت. برداشتن دومین زباله راحت‌تر بود... و سومین زباله... به خودم که آمدم دیدم کیسه تا نیمه پر شده است.

یکی شبیه من:)
یکی شبیه من:)


اعتراف میکنم کار بسیار سخت و پر زحمتی بود اما آنچه که به من انرژی میداد و باعث میشد در کارم انگیزه و استمرار بیشتری داشته باشم موج محبتی بود که از سوی مردم دریافت میکردم؛

«نذرت قبول»...«احسنت»... «التماس دعا»...«بهترین کارو میکنی»...«امام حسین پشت و پناهت باشه»... «الهی که عاقبت بخیر بشی دختر» و از همه زیباتر واکنش زنی میانسال و آراسته بود که شانه‌ام را بوسید و با نگاهی پر محبت گفت «دعا کن برام دخترم، دعای تو گیراست»‌.

من در آن روز مقدس در میان انبوه مهربانیِ مردم توانسته بودم علاوه بر پاک کردن قسمتی از خیابانهای شهر، غرور مفرط و کاذبی را که همچون لکه‌ای بر روی آیینه نفسم بود پاک کنم و این بهترین پاکسازی من بود.

آن روز بیشتر از همیشه به ارزشمندی شغل پدرم و تاثیر آن بر زیبایی چهره شهر و همینطور سختی و مشقّت کارش پی بردم. اکنون که دیگر پدرم بازنشسته شده است هنوز هم شغل شرافتمندانه‌اش را دوست دارم و به او افتخار میکنم.

یکی شبیه پدرم:)
یکی شبیه پدرم:)



پی‌نوشت۱: به جبران تمام کم‌لطفی‌هایی که در حق پدرم داشتم از همه شما دوستان عزیزم درخواست میکنم در مواجه با کارگران فضای سبز به آنها توجه کنید و در حد چند جمله کوتاه و مختصر از زحماتشان قدردانی کنید.

پی‌نوشت ۲: این پست برای شرکت در چالش بهترین پاکسازی من نوشته شده است. از کاربر خمول و دختر مهتاب برای طرح این ایده ارزشمند و برگزاری این چالش جذاب تشکر میکنم.