چسبِ زخمی برایِ روح...




احوالات دوست نداشتنی :


از همه فراریم ولی از تنهاییم خسته شدم. انرژیم رو به صفره و مطلقاً توانایی انجام هیچ‌کاری رو ندارم.
حس بدرد نخوری داره منو از درون می‌بلعه و سرش عصبانیم چون می‌خوام بهترین باشم.
آدما حوصلمو سر می‌برن. هرچیزی حوصلمو سر میبره. حرفای نزدم توی ذهنم اونقدر زیاد شدن که هرموقع می‌خوام شروع کنم به حرف زدن لال می‌شم. چیز ی رو حس نمی‌کنم و هیچ چیزی نمی‌تونه منو ذوق زده یا خوشحال یا ناراحت کنه.با کسی حرف خاصی ندارم. ساکتم. خیلی فکر می‌کنم. احساسات و تفریحات و دغدغه های همسنام برام بی معنیو پوچن. حس می‌کنم متعلق به اینجا نیستم. باید برم. حس می‌کنم به اندازه کافی زندگی کردم. انگار حضورم پوچ و توخالیه. و زندگی کردنم سراسر زجر و رنج. من خواهان این حال نیستم .این احساسات نتیجه ی بیست سال بی توجهی به حال روحمِ . من وقت کافی نداشتم بشینم بگم هی تو چته ؟
بیا برای یکبار هم که شده تمومش کنیم .بیا قبول کنیم اینا مربوط به گذشته ن که هیچ وقت تکرار نخواهند شد.عزیزم من الان فصل ۶ زندگیم هستم اون اتفاقا مال فصل ۳ بود تموم شده ن .

تو هم باید کنار بیایی ...




پاکش کنم ؟


میدونم ...خوب شدن دردناکه، جمع و جور کردن خودم زجرآوره، ریشه کن کردن خودِ قبلیم که یه روزی با ضربه‌ی روحی صدمه دیده، درد کشیدن داره،این یه مسیر راحت و بی‌دردسر نیست . ولی یه بار برای همیشه باید تموم کنم یه جور پاکسازی روح و روان یه جور ضد عفونی کردن عفونتای ذهنم پاک کردن گذشته پر اشتباه که صرفا حالمو بد میکنه .چیزایی که دوسشون ندارم شاید حتی چیزایی که دوست دارم رو فراموش . نه فراموش نمیشن بیشتر اوقات میگم تموم شده دیگه نمیخوام بهشون فکر کنم ولی هر روز و هر لحظه تو رفتارا و حرفام یه نشونه ی از گذشته یهو خودی نشون میده ولی اینبار میخوام کنار بیام ، بپذیرم و ببخشم ...




یک به یک و تک به تک :


هروقت به گذشته نگاه میکنم، میبینم خیلی چیزهایی که اونموقع سخت بود اسون تر شده، و چیزهایی که ساده بودند سخت... ، مثلا شناخت ادما ساده شد، اما اعتماد کردن به اونا سخت...

خوش گذروندن سخت شد، اما تلاش آسون...

جاهایی که منعطف بودم سفت شدم و خیلی جاهایی که سفت و سخت میگرفتم بیخیال.. سختی ها و اسونی ها جاشونو باهم عوض کردند تا یادم نره همیشه قرار نیست همه چیز دقیقا طوری پیش بره که من دوست دارم

تا فراموش نکنم که همیشه چرخ دنده های زندگی محکم نیستن، چون این یه قصه نیست که اخرش همیشه به خوبی و خوشی تموم بشه، زندگیه

زندگی زیادی کوتاه و زیادی بلند من که از اون خسته شدم... اما سیر نه...

چون هنوز روی ماسه های لب ساحل به خواب فرو نرفتم

هنوز تو کافه های پاریس هات چاکلت و کروسان نخوردم

هنوز شفق قطبی رو ندیدم

فصل شکوفه های گیلاس ژاپن رو ندیدم

مهم تر از همه به اون مرحله ای که از خودم توقع دارم برسم نرسیدم!

و تمام...
و تمام...



ghost:

عکس دیده نشده از من و ghost
عکس دیده نشده از من و ghost





مکالمه ی قلب و مغزم :


+: این زخما کی خوب می‌شن؟

--: نخواه که خوب بشن، نور از همین زخما وارد می شه. بخواه که همراهت بشن.

+: یعنی تا ابد باید به تن بکشم اینارو؟

--: این زخما یه مرزن. مرز بین چیزی که بودی و چیزی که شدی. این مرزو باید همیشه حفظ کنی توو از این به بعد زندگیت، توو انتخاب‌هایی که خواهی داشت، توو رابطه ات با آدم‌ها.

به مرور می‌بینی این زخم‌ها برات قابل درک میشن انقدر که دیگه دردت نمی اد.

اینجاست که دیگه می‌شن برات یه جای زخم، نه خود زخم. می‌شن یادگاری. می‌شن تجربه توو پیچ و خمای زندگیت وقتی بهشون نگاه می‌کنی درسات رو یادت میارن و کمکت می‌کنن که قدم بعدیت رو محکم‌تر و سنجیده‌تر برداری. این زخمارو دوست داشته باش، اونا تورو بزرگتر کردن.



،


+ شاید بشه جزو چالش بهترین پاکسازی من قرار بگیره نه ؟شاید