خاطرات یک محتوانویس: است و هستش هم هست؟


خان‌باجی زنبیل را زمین نذاشته می‌گفت: «بازاردان گُرخ بالام».

این‌ را که می‌گفت، نمی‌دانم چرا سید به خودش می‌گرفت. ابروهایش را بالا می‌داد و رو به یک‌جای بی‌معنی از فرش می‌گفت: من که می‌گم بذارید از حاج‌ صفی بخرم. هم آشناست، هم خدا پیغمبر حالیشه.

بعد هم از فرصت استفاده می‌کرد ما را نصیحت کند: بالام جان. این‌ها همه قرمساق‌ان. ولی سرِ آشنا کلاه نمی‌ذارن. همین حاج صفی گرگ عالمه. من برم دکانش می‌گه حاج‌آقا هر چی می‌خوای ببر زیر قیمت. آدم باید همه جا آشنا داشته باشه.

در مورد بازاری‌ها خان‌باجی هم با سید هم‌نظر بود. و این توافق‌نظر یک اعتبارِ اضافی به حرفشان می‌داد. هر دو می‌گفتند «بالام، بولاردان گُرخ» و ما می‌ترسیدیم.

گذشت و زنبیل از مُد افتاد و خان‌جون و سّید قاب شدند در گوشه‌ای نامحبوب از اتاق.

اما گرخیدن از بازار و بازاری‌جماعت را برای ما گذاشتند به ارث. یک سری زمین و مغازه هم بود که هنوز سرش دعواست.

من شده بودم محتوانویس و راضی از این‌که حداقل توی اسمش یک نوشتنی دارد و بعضی‌وقت‌ها آدم می‌تواند خودش را جای نویسنده جا بزند. و خوشحال‌تر از این‌که از بازاری‌جماعت و آدم‌های خیلی زرنگ در امانم.

اما زندگی برایم نقشه کشیده بود. که خب برای چه کسی نمی‌کشد؟

چند ماهی بود به تماس‌های ناشناس عادت کرده بودم و برخلاف سال‌های قبل با اعتمادبه‌نفس جواب می‌دادم. شماره‌ام بین مشتری‌های قبلی دست‌به‌دست شده بود و حالا هر چند وقت یک‌بار یکی زنگ می‌زد که های فلانی، شنیده‌ام کارت خوب است، کلمه‌ای چند؟

این یکی تماس را هم به همین منوال جواب دادم.

«سلام. بفرمایید»

«آقا چاکرم. من فلانی‌ام. شماره‌‌ات رو از فلانی گرفتم. کارت درسته. ایشالا منتظریم بیای دستی به سایت‌مایت ما بکشی.»‌

ادبیاتِ یک بازاری. هم غریب بود و هم آشنا. غریب از این جهت که این سال‌ها ازش فرار کرده بودم و آشنا از این جهت که ترسش را توی دلم از بچگی کاشته بودند.

«من در خدمتم. فقط لطفا یک توضیحی راجع به پروژه بهم بدید که ببینم از پسش برمیام یا نه».

«دیگه شما خودت اوستایی ما باید از شما یاد بگیریم. بچه‌ها گفتن یک سری چیز میز هست که زحمت نوشتنش با شما باشه بهتره. ما خودمون آدم داریم. بچه‌ها هستن. ولی سرشون شلوغه.»

«پروژه فارسیه یا انگلیسی؟»

«نه فدات‌شم انگلیسیه. ما سی ساله تو کار واردات‌صادراتیم. آقای فلانی ما رو می‌شناسه احتمالا از خودش شنیدی. شماره‌ات رو از خودش گرفتم».

همه چیزِ این مکالمه به جز آن‌جایی که گفت واردات‌صادرات آزاردهنده بود. جوان بودم و جویای نان—نام هنوز مهم نبود.

«مشکلی نداره. من کلمه‌ای فلان تومن کار می‌کنم».

راستش، قیمت را بالاتر گفتم. اما دلیل داشتم. با خودم گفتم اگر قرار است با این آدمِ گُرخمالی کار کنم، حداقل بگذار به دردسرش بی‌ارزد. و پول همیشه دردسر را ارزان می‌کند.

«ماشالله… شما که وضع‌ات از ما بهتره مهندس. بذار با بچه‌ها مشورت کنم. بهت زنگ می‌زنم. یا علی».

درس زندگی: اگر کارفرما، رئیس، یا هر شخصی که قرار است به شما پولی پرداخت کند، حقوق خودش را با شما مقایسه کرد، از آن شخص بگُرخید.

«بله خواهش می‌کنم. من در خدمتم. خدانگهدار».

لابد تنِ خان‌باجی و سید در گور می‌لرزید. اما من جوان بودم و جویای نان—نام هنوز مهم نبود.

دوباره زنگ خورد.

«آقا ارادت.»

این‌بار انگار با صدای واقعی‌اش حرف می‌زد و نفر قبلی داشت نقش آدم‌های بازاری در یک تئاتر جلف دانشگاهی را بازی می‌کرد.

«بزرگوارید. بفرمایید».

«عزیز، بچه‌ها می‌گن شما این کلمه‌ها رو چجوری حساب می‌کنی؟»

می‌خواستم بگویم با چرتکه که کمی بامزه‌بازی درآورده باشم ولی گُرخیدم.

«تعداد کلمات داخل فایلی که برای شما ارسال می‌شه هست. خود نرم‌افزار حسابش می‌کنه».

خیلی آبکی حرفم را تایید کرد و گفت اون که بله.

«منظورم اینه که اَم و ایز و آرِش هم حسابه؟»

خنده‌ام گرفته بود. این‌جورش را تا حالا نشنیده بودم.

«منظورتون اینه که افعال to be رو حساب می‌کنم یا نه؟ بله اون‌ها هم حسابه».

مثل این بود که به نجار بگویی پول میخ‌ها را هم حساب می‌کنی؟ یا مثلا به میوه‌فروش بگویی وزن برگ‌ و پوست میوه‌ها را هم روی قیمت می‌آوری؟

در دلم رحمتی به خان‌باجی و سید فرستادم و گفتم شاید همان بهتر که از بازاری‌جماعت بگُرخم. و بعد از یک خداحافظی سرد تماس را قطع کردیم.

مدتی بعد، باز هم از روی احتیاج به نان، رفتم سراغ یک بازاریِ دیگر. گفتم به جهنم، تا وقتی پولم را بدهد و فحش ناموسی نداده باشد باش کار می‌کنم.

اما زندگی برایم نقشه کشیده بود. که خب برای چه کسی نمی‌کشد؟

این‌یکی بازاری از آن جماعت نبود. مشتی بود و بامعرفت، خوش‌صحبت بود و عاقل—تا حد زیادی هم معقول.

این‌یکی نگران اَم و ایز و آر نبود. از بازار می‌گفت و راه‌وچاه نشان می‌داد. می‌گفت بازاری‌جماعت با زبانِ پول حرف می‌زند و مردم اما فارسی استاندارد. می‌گفت ریشه گُرخیدن‌ها همین زبان‌نفهمی‌هاست و البته خودش بهش می‌گفت «میس‌کامیونیکیشن».

از آن سال‌ها تا این سال، گُرخیدگی من از بازاری‌ها کمتر نشده و هنوز هم میدان تره‌بار برایم اضطراب‌آور است و نمی‌دانم وقتی از کنار مغازه‌ها رد می‌شوم، در جواب تبلیغ‌های پرشورشان چه بگویم. بیشتر اوقات خودم را می‌زنم به نشنیدن و فقط جلو را نگاه می‌کنم.

اما حداقل می‌دانم که مشکل از بازاری‌جماعت نیست. به قول مهندس، مشکل از «میس‌کامیونیکیشن» است. خان‌باجی و سید هم اگر کوچ نکرده بودند، این را بهشان می‌گفتم. می‌گفتم این جماعت گُرخمالی نیست. ما فقط زبانشان را نمی‌فهمیم.

ولی خب، مطمئنم نطق‌ام که تمام می‌شد، هر دو می‌گفتند: «سن بیلمیری بالام». و باز هم به گرخیدن‌هایشان ادامه می‌دادند.



https://virgool.io/ContentWriter/fbombs-and-exclamation-mark-ytz53irobamc


۱. بازاردان گُرخ بالام: [ترکی] از بازار بترس فرزندم.

۲. بولاردان گُرخ: [ترکی] از این‌ها بترس.

۳. گُرخمالی: [ترکی] ترسناک.

۳. میس‌کامیونیکیشن: [انگلیسی] Miscommunication. بدفهمی و کج‌فهمی یا انتقال اشتباه پیام.

۴. سن بیلمیری بالام: [ترکی] تو نمی‌دانی فرزندم.