تراز کنکور اردیبهشت اومد.

شب امتحان عربی بود. دقیقا بعد از یک روز نه چندان خوب، داشتم تلاش می‌کردم درس بخونم و زنده بمونم. گفتن تراز کنکور اومده. اصلا در مورد ترازم نظری ندارم و نمی‌دونم خوبه یا نه، ولی من بیشتر ‌می‌خوام.

اینا به کنار. دقیقا این یک روز گذشته رو من از حالت افقی در نیومدم و شاید از ۲۴ ساعت واقعا ۲۵ ساعتشو خواب بودم. خسته شدم و نمی‌دونم دارم چیکار می‌کنم. از اینکه دیگه حتی نمی‌تونم به چیزی که واقعا می‌خوام، فکر کنم و هیچ‌چیز دیگه خوشحالم نمی‌کنه ناراحتم. از عواقب اینجوری زندگی کردن می‌ترسم. ولی واقعا خستم. حس می‌کنم بسه و ۱۸ سال زندگی کردن دیگه کافیه و نمی‌خوام ادامه بدم. می‌خواستم به خودم کمک کنم ولی نمی‌دونم چیکار کردم. اصلا از لحاظ روحی و جسمی آمادگی سه تا امتحان بعدی و ی کنکور دیگه رو ندارم.


سال کنکور همه‌ی چیزایی که داشتمو ازم گرفت. پوستم نابود شده‌. موهام ریخته و کلی وزن اضافه کردم. ولی به چه قیمتی؟


واقعا قراره چه اتفاقی بیفته؟ من از این قسمت از زندگیم متنفرم و از اینکه اینجا زندگی می‌کنم بدم میاد. حتی نمی‌تونم با خانوادم صحبت کنم. چون عصبانی‌ام. از همه چیز و همه‌کس عصبانی‌ام.

ولی هنوز زندم و الان شاید اینارو بنویسم ولی می‌دونم دوباره از فردا قراره بلند شم و درس بخونم. به خاطر اینه که چاره‌ی دیگه‌ای ندارم و مجبورم.

حتی دیگه دلم نمی‌خواد خودمو ثابت کنم. بگم منم هستم. منم لیاقتشو دارم. منم می‌تونم. انگار چند وقت گذشته فقط ی کابوس بوده و من الان نمی‌دونم بیدارم یا نه.

بابام بهم گفت زود شروع کن واسه امتحان بعدی که باز شب امتحان نگی نخوندم. بابا من درسمو می‌خوندم ولی زیاد بود. خیلی زیاد بود. زیادتر از اینکه بشه توی ی روز تمومش کرد. من تموم تلاشمو کردم. از خوابم زدم تا امتحانمو بخونم. تا نمونه سوالشو حل کنم و دوره کنم. من بعضی شبارو حتی یک دقیقه‌ام نخوابیدم تا تموم بشه.

واقعا از شبا متنفر شدم چون احساس تنها بودن، بهم می‌دن. اون شبایی که من هنوز درس خوندنم، تموم نشده بود. آیندم به همه‌ی اون تلاشم بستگی داشت.

مامانم‌ منو مدام با آجیم مقایسه می‌کنه. بهم اینو نمیگه‌ها ولی من میدونم که کلی مقایسه می‌شم. ولی می‌خوام بگم مامان من با اون خیلی فرق دارم. ببخشید ببخشید اگه ی وقت نشد. من تلاشمو کردم.

می‌خوام پیش مامان بابام گریه کنم و بگم من واقعا دیگه نمی‌تونم. میشه همین که زندم و دارم نفس می‌کشم، به خاطرش خوشحال باشین؟ من واقعا همینم به زور دارم انجام می‌دم. دیگه ذوقی ندارم. هیچ ذوقی. از هیچ چیز دیگه خوشم نمیاد. خودمو دوست ندارم. ازخودم متنفرم.

ببخشید مامان اگه ی وقت نتونستم ی چیزی بشم که تو بهش افتخار کنی و بلند بگی دختر من فلان کارو انجام داده. ببخشید بابا اگه مثل قبل خوب نیستم . اگه هیچ وقت اون چیزی نبودم که شما می‌خواستین.

خلاصه که زندگی هنوز ادامه داره و من محکومم به ادامه دادن. شما ام اگه شرایط سختی رو پشت سر‌می‌گذرونید امیدوارم همه‌چیز خوب پیش بره و باب میلتون باشه.

پریا.

همه‌‌کس عصبانی ام