youth is wasted on the young
رویای تابستانی
قبل از کنکور رویایی داشتم.
رویای نوشتنی بیتمام، مثل هوگو و دیگران. به همینگویی فکر میکردم که حتی اگر نمیتوانست بنویسد صفحهها مینوشت که نمیتوانم بنویسم.
قبل از کنکور وقتی میخواستم درصدهای زدهام را محاسبه کنم به خودم وعدهی روزهایی را میدادم که تمام دفترهای خالی سفید، سیاه و پر شوند.
به روزی فکر میکردم که قابلمه و قاشق و در و شیشه را برمیداشتم و آهنگی که همیشه دنبال تولیدش بودم را مینواختم.
قبل از کنکور به صفحات کتابی که ورق میخوردند و تمام میشوند فکر میکردم در حالیکه روی کاناپه مثل گربهای که حالت بدنش مشخص نبود لم میدادم.
قبل کنکور به صندلیهای قرمز سینمایی فکر میکردم که قرار بود با دوستانم رویشان بنشینیم و فیلمهایی را که دوزار نمیارزند را ببینیم.
روزهای سخت قبل کنکور که بارها آرزو میکردم که دیگر نباشم، به خوابیدن رو خاک حیاط، ساعتها دیدن آسمان ابری، به گشتن میان سبزیهایی که بارها رویشان را لگد کرده بودم، به شنا در آب مواجی که شکاف میخورد و به خوابیدن زیر لباس مخملین سیاه آسمان با آن مرواریدهای درخشان رویش فکر میکردم.
چه ثانیههایی که بین تستها، به خامهای که از بین ماسوره سُر میخورد و روی کیک تازه از فر در آمده مینشیند و قاچ هایی که تقسیم میشود را تصور میکردم.
چه شبهایی که خواب لاستیکهایی را میدیدم که با سرعت روی آسفالت خشک جادهای بی انتها، سرعت میگیرد و میرود
قبل از کنکور خیلی زیاد به روزهای قبل کنکور فکر میکردم. به روزی که بوی شیرین هندوانه در زیر نور آبی آشپزخانه پخش شده بود. به قاچهای هنرمندانهای که زده میشد. به تکیه بر پشتی و گذاشتن سر بر روی شیشه و دیدن سریالی که متفق القولانه آن را بینظیر میدیدیم
به روزی که با لیلا و خواهرم، بعد از ساعتی کوهنوردی به جایی رسیدیم که تا به حال ندیده بودیم. بهشتی از چند درخت سبز بزرگ در میان کویر کوه و صدای آبی که پژواکش در تمام کوه به گوش میرسید
به جالیز، مونوپلی، جاسوس و امیری که همیشهی خدا با تقلب میبرد.
به فوتبالهایی که یک سرش شرط بر روی درست کردن ناهار بود و تمام آن لازانیاهای چربی که باخت تیم ما به دیگران داده بود.
به آن جوجهفکلی سبزی که با وجود اینکه هیچ موقع با حیوانات ارتباطی نداشتم، وقتی که پرواز میکرد و روی شانهام مینشست حس میکردم ارزش دوست داشته شدن را دارد.
به روزی که کسی، طوری از من خداحافظی کرد که انگار آخرین بار است که هم را میبینیم.
به زمانهایی که پستی در ویرگول مینوشتم
به اشکهای بیشماری که ریختم. به قهقهههایی که زدم. به دعواهایی که کردم. به شعرهایی که خواندم. به بغضهایی که داشتم.
قبل از کنکور رویایی داشتم.
فردی از من پرسید که حالا بعد از اتمام همه چیزِ همه چیز و شروعی جدید چه احساسی داری؟
هر احساسی دارم، شادی از اتمام همچین دورهای و هیجان برای شروع جدید مسلما جزوشان نیست.
روز قبل از اینکه این پیام را ببینم ساعتی تنها در پشت بام گریه کردم. احساس میکردم ناخدایی تنهایم که با کشتیای شکسته در توفانی گیر افتادهام و ماهی ها به تقلای احمقانهام برای نجات میخندند.
چند بار غذا پختم، همه تعریف کردند اما هیچ کس از طعم غمی که غذا میداد صحبت نکرد. یک بار با هر کشیدن تخم مرغ و کوبیدن سیبزمینی و درست کردن سس، قطره قطره اشک ریختم و های های گریه کردم. چند دقیقه بعد سر میز، همه مشغول خوردن غمگینترین الویهی جهان بودند.
مبتذلترین نوشتههایی که قبلا از بودنشان کیف میکردم و دوستشان داشتم حالا حتی روی کاغذ هم نمیآیند. احساس بیکفایتی و ناتوانی حتی در شادترین لحظات بعد کنکورم، گوشهای نشسته و مرا تماشا میکنند.
مثل گربهای که زیر باران مانده خیس و خسته و سردم.
قبل از کنکور رویایی داشتم. حالا ندارم.
ارادتمند یک صحرا..
1403/6/7
مطلبی دیگر از این انتشارات
تخلیهیافکار + مقداریعکس
مطلبی دیگر از این انتشارات
بالاخره منم رفتم دانشگاه🏫
مطلبی دیگر از این انتشارات
چه جوری یه پشت کنکوری موفق شدم!