عکسی که کاش می‌گرفتم :)

روز ۲۸ اسفند ۱۴۰۲، تا قبل از ورود مهمان‌ها، کم از جهنم نداشت. شاید جهنم اغراق باشد؛ اما بی برو برگرد، برزخ بود.

خوب به خاطر دارم که نشسته بودم پشت میز ناهارخوری که به قول برادرم، آن روزها «میز کنکوری» بیشتر برازنده‌اش بود و چشم دوخته بودم به ثانیه‌های کرنومتر، که انگار گرگ دنبالشان کرده باشد؛ می‌دویدند.

برگه‌های کتاب تست عربی، با باد پنکه تکان می‌خورد و مامان، مثل همیشه با دستمال آشپزخانهٔ معروفش دور خانه می‌چرخید.

جسمم بی‌حرکت بود؛ ولی من در خیالم دست و پا می‌زدم. فکر قبول نشدن، بی‌نتیجه شدن همه تلاش‌ها، حرف و حدیث فامیل، پشت کنکور ماندن...انگار که مردابی شده بودند و هر جا که می‌نشستم، غرقم می‌کردند. روزهای آخر اسفند، نه می‌توانستم تمرکز کنم، نه می‌توانستم با خیال آسوده کتاب را ببندم و بروم سر تفریح و بی‌خیالی. همین حس و حال بود که زهر می‌پاشید به تمام روزهایم و تلخ و سیاهشان می‌کرد.

حوالی غروب، با شنیدن صدای زنگ، تا مرز جنون رسیدم. قرار نبود مهمان داشته باشیم و اهل خانه هم تا حدودی شوکه شده بودند. مادرم در حالی که تا رسیدنشان به طبقه سوم، خانه را جمع‌ و جور می‌کرد، گفت خاله مهشید و بچه‌ها هستند و توصیه کرد ادامهٔ تست‌زنی را موکول کنم به روز دیگری و مهمان‌نواز باشم.

عصبانی بودم. برنامه‌ام به هم ریخته بود. حس می‌کردم با همان چند ساعت قرار است معجزه کنم! پیشاپیش صدای مادرم را می‌شنیدم که وقتی اعلام نتایج را ببیند، غر می‌زند:« مگه من تفنگ بالای سرت گذاشتم که بشینی پیش مهمون‌ها؟!»

این شد که لجبازی پیشه کردم و تا حد سلام و احوال‌پرسی کنارشان ماندم. فوراً خودم را حبس کردم داخل اتاق و از حرصم، گریه‌ام گرفت.
آن شب در تمام مدتی که شوهرخاله، لطیفه‌های بی‌مزه می‌گفت و برادرم قاه_قاه می‌خندید، تمام مدتی که خاله و مامان، دربارهٔ بهترین برند لباس‌شویی بحث می‌کردند ، حتی وقتی برای گرفتن عکس دسته جمعی و خوردن افطاری صدایم زدند؛ از اتاق بیرون نیامدم.

۲۸ اسفند ۱۴۰۲، حتی یک تست هم نزدم.یک صفحه هم درس نخواندم. همراه عزیزترین آدم‌های زندگی‌ام عکس نگرفتم. آن شب، با شمشیر کنکور، بر علیه خودم جنگیدم و خاطره‌سازی با خانواده را از خودم غارت کردم.

پ‌ن: عکس بالای صفحه، باقی ماندهٔ کوچکی از دسته‌گلی است که آن شب، خاله مهشید خریده بود و چند روز بعد از آن ماجرا، به ثبت رسید. افسوس که برای برگرداندن لحظه‌های کنار هم بودن، خیلی دیر شده بود.