از وحشت و تمنا


گفت کجایی؟ انگار هیچ‌جا نبودم و هزار جا بودم.
گفت چی هستی؟ کتاب بودم. نه یک جلد کتاب. یک عنوان کتاب. کتابی با یک عنوان‌ نه چندان جالب، تو هزاران هزار کتاب‌خونه و کتاب‌فروشی، تو سراسر دنیا.
گفت از چی می‌ترسی؟ می‌ترسیدم از آدمایی که میومدن تو کتاب‌فروشی و نگاهمم نمی‌کردن. دستایی که منو بر‌نمی‌داشتن. چشم‌هایی که منو ورق نمی‌زدن.
گفت دیگه از چی می‌ترسی؟ می‌ترسیدم از اونایی که منو برداشتن از قفسه و بازم کردن، ورقم زدن. از نگاهشون، که قضاوت‌گره. ارزش خرید دارم/داشتم؟ ارزش خوندن دارم/داشتم؟
گفت از خودت چی می‌خوای؟ با خودم گفتم باید کتاب بهتری می‌بودم. بعد دلم شکست. بعد‌تر واژه‌ی "بهتر" معناش رو از دست داد و از همه‌ی لغت‌نامه‌های دنیا محو شد.
هوای بیرون همه‌ی کتاب‌فروشی‌های دنیا که منو داشتن بارونی بود.