موضوع مال 4 سال پیشه. تازه به کلاس چهارم میرفتم. مدرسمون یک کوچه با خونمون فاصله داشت. فقط یک کوچه.
یک کوچه تنگ که درخت های سیب و خرمالو از خونه های اطرافش بیرون زده بودن. قشنگ به نظر میاد نه؟
روز اول مدرسه خیلی اذیت شدم. تنها دوست صمیمیم ازم جدا شده بود. نیمکت آخر نشسته بودم و با بغض زل زده بودم به تخته. بغلیم هم هر از گاهی لطف میکرد و مدادشو توی پهلوم فرو میکرد و میگفت: هی ماستی. چرا تو همی؟
عادت کرده بودم. روزای اول معمولا بچه ها ماست،خامه،کک مکو یا همچین لقبایی رو بهم میدادن. گاهی اوقات هم محکم لپمو میکشیدن یا با انگشت چال روی لپمو فشار میدادن.
اون روز وقتی درس تموم شد صبر نکردم تا مادرم بیاد دنبالم. کل کوچه رو دویدم و دکمه آیفون رو با مشت فشار دادم! پریدم بغل مادرم و فقط فشارش دادم. بگذریم!
کلاس پنجم شد. بگی نگی رفتار بچه ها بهتر شده بود. شاید به خاطر کک و مک های کم رنگ شده بود یا اینکه هرکی اذیتم میکرد با انگشت اشاره میکوبیدم توی شکمش و ناکارش میکردم.
هر روز تنهای تنها. با کوله پشتی آویزونم از کوچه رد میشدم. انگشتمو روی در ساختمون ها میکشیدم یا با خودکار دیوارارو امضا میکردم. گاهی اوقات از بیکاری برچسب های جایزمو میچسبوندم به در و دیوار.
ففط یک چیز راه مدرسه رو دوست داشتم. اونم ایوون یکی از خانه ها بود که وقتی پایینش می ایستادم سرم با یک سانت فاصله زیرش قرار میگرفت و روی سایه مینداخت.
منم ذوق میکردم.
کلاس ششم شد. بچه ها کم کم به قول خودشون داشتن خانم میشدن. دخترایی رو میدیدم که عکس بازیگرای مختلف رو به دوستاشون نشون میدن و قربون صدقشون میرن و زنگ ورزش شلوار زاپ دار میپوشیدن. حلقه میزدن به لاله گوششون و آرایش میکردن. و بنده هنوز تنها بودم و تنها دلخوشیم همون کوچه بود. همون ایوونی که دیگه قدم ازش بالا زده بود.
تا اینکه یه روز:
تجسم کنید: من مشغول آب دادن به یه گلدون که یه سقلمه توی پهلوم میشینه!
من: اوووخ!
فرد سقلمه زن: سلاااااام چکارا میکنی؟
رومو برگردوندم که با دوتا چشم سبز_آبی روبرو شدم.
من:شما؟
فرد سقلمه زن:دهه. من کیانام همکلاسیت. دختر باحالی هستی میای رفیق شیم؟
بعدم نیششو باز کرد و همین باعث شد دو تا چال اندازه چاه نفت بیفته روی لپاش.
ظهر همون روز:
کیانا: توی راه تو اینهمه خرمالو و غوره هست. چرا نمیخوری ازشون؟؟
من: ترشن. مال منم نیستن
کیانا:ای باباااا. (یه شاخه غوره رو با سرعت 16 کیلومتر در ثانیه میکنه) بخور
من: چیکار میکنی؟!؟ اصلا نباید می آوردمت
کیانا:بخور دیگه
من:ترشه؟
کیانا: ن پ عسلیه. بخور... و با یه حرکت غوره رو توی دهنم فرو میبره
من:ترشهههههه
کیانا: میدووونم ?????
از اون روز کارم شده بود با کیانا از اون کوچه رد میشدیم و حرف میزدیم. خوبیش این بود هر صفتی من داشتم اونم داشت. و هر صفتی اون داشت منم داشتم. اگه من نمیرفتم مدرسه اونم نمیرفت. اگه من درس نمیخوندم اونم نمیخوند. نمره هامون عین هم میشد. حتی یه بار که خورد زمین خودمو پرت کردم روی زمین تا دلش خوش باشه!
کلاس ششم هم تموم شد و من دیگه ندیدمش. فقط گاهی اوقات برای دلخوشی از اون کوچه رد میشم و به امضاهایی که با هم به دیوارا زدیم نگاه میکنم و میزنم زیر خنده.