مَن و تو اَگه ما بِشیم بیکَرانیم...ما مُنجیِ زَمانهایم اِمامِزَمانیم...
آرزو کن
گفت چشمات رو ببند و یه آرزو کن. گفتم مگه قراره برآورده بشه، گفت فرض کن یه نیروی خارق العاده دارم. کمی فکر کردم. به خودم، به زندگیم، به خواسته هام. به اینکه توی دانشگاهی که آرزو دارم درس بخونم، ماشینی که آرزو دارم سوار بشم، دست کسی که هرشب خوابش رو می بینم توی دستام بگیرم،کارهایی که حسرتش رو داشتم انجام بدم.گفت چقدر معطل میکنی، میخواستم سریع یکی از آرزوهام رو بگم که یکدفعه دهنم بسته شد. بدون آرامشِ وطنم، بدون آرامشِ هم وطن هام چطور میتونستم از برآورده شدن آرزوهام لذت ببرم. با بغض گفتم برای خودم نه برای سرزمینم آرزو میکنم. براش آزادی و آرامش آرزو میکنم. انگار کمی جا خورد، چشماش با حسرت به دور دست ها خیره شد...
مطلبی دیگر از این انتشارات
دلنوشته
مطلبی دیگر از این انتشارات
منِ.....؟!
مطلبی دیگر از این انتشارات
اردوی کویر!....