زن،در صورت تاریخ این سرزمین همیشه غایب و در سیرت تاریخ اما قصه اش علی حده است!...
اردوی کویر!....
صبح دوشنبه،ساعت 6/15دقیقه بود که از خواب بیدار شدم، بعد از خوردن یه کاپوچینو کم کم لباسامو پوشیدمو با خوشحالی وصف نشدنی سوار ماشین شدم!...
وقتی رسیدم مدرسه،هنوز 3یا4نفر از بچه های خودمون اومده بودن ،تا 7/43دقیقه بود که کم کم همه اومدن،از خوشحالی زیاد، شده بودن مث پسر بچه ی تخس کلاس سومی که میخواستن به عنوان دروازه بان تیم مدرسشون انتخابش کنن!..
بعد از یه سروکله زدن حسابی و نگاه کردن به بچه های دهم و یازدهمی که با خستگی داشتن میرفتن سرکلاسای درسشون، به صف شدیم برای گرفتن تاییدیه از طرف کادر مدرسه برای لباسامون/:
حول وحوش 8وپنج دقیقه بود که از دم در مدرسه مث جوجه اردک پشت سر مدیر راه افتادیم تا کنار اتوبوس، سریع پریدیم عقب و به زور خودمونو جا دادیم تا همه کنار هم باشیم،استارت ماشین که زده شد اجرای زنده ماهم شروع شد،از انواع و اقسام ریمیکسای قدیمی هایده و مستی بگیر تا اهنگای امروزی حامد پهلان و ماکان بند،اون وسط چندتا قر ریز هم رفتیم ،بعد از گذشت چند دقیقه دیگه اهنگی به ذهنمون نرسید و به راننده گفتیم ضبط رو برامون روشن کنه که از شانس بدمون بلندگو های عقب خراب بودن و صدا نمیومد،دوتا اسپیکری که قاچاقی اورده بودیم رو کم کم بیرون اوردریم و روشنشون کردیم که البته معاون عزیزمون با چشم غره های جذابش مارو مستفیض کرد!...
به دروازه قران که رسیدیم ،پیچیدیم سمت چپ و کم کم وارد بیابون خدا شدیم،یکی مارو میدید فکر میکرد از وسط جزیره همیلتون استرالیا اومدیم و تاحالا جاده خاکی و تپه و شن و ماسه ندیدیم که اینجوری به هم نشون میدادیم و الکی الکی تعجب می کردیم و بعدم میزدیم زیر خنده!...
به کمپ که رسیدیم بدون مکث پریدیم پایین و رفتیم تو الاچیق و وسیله هامونو زمین گذاشتیم،چنتامون تیپای خفن (همه چی گشاد)زدیم و دوتامونم با سلاح سرد از قبیل تفنگ اب پاش و تخته تیر زدیم بیرون و قبل از رفتن به سمت کوهای ریگ،چندنفر رو به فیض رسوندیم!...
اون بالا که دیگه هیچی،بعد از پایین اومدن به واسطه قل خوردن با یه نفر دیگه تا وسطای راه ،بنده نصف بدنم رفت زیر ریگ به دست دوستان،یک ساعت بعدشم وقتی یه کتک کاری که البته شوخی بود، ولی به ظاهر و باطن جدی به نظر میرسید برگشتیم کنار الاچیقا!...
قبل از شتر سواری ،یه بنده خدای دیگه ای هم مارو مهمون کرد به یه سواری که از حق نگذریم خیلی چسبید!...
اینم بگم که از وقتی رسیدیم تا شب اون ضبط زبون بسته اونجا رو روشن کردیم ، دیگه اون اخرا جای خردادیان خالی بود فقط .
یه دی جی هم به اسم صابره داشتیم که گمش می کردیم کنار باند بود!...
بعد از سافاری که تونستم کل هیجان تلنبار شده این شش ماه رو با سکوت و بدون جیغ و سروصدا تخلیه کنم ،رفتیم برای جرعت حقیقت ، بزار هیچی نگم!...
"آلات قِمار" هم پهن کردیم و بعد از حکم بازی کردن ،مستر حسینی که مشاور مظلوممون محسوب میشن،به طور خیلی حرفه ای بازی دیگه ای از پاسور رو بهمون یاد داد(که تا اخرش داشتم گیج میزدم)!...
ساعت تقریبا دو بود که ناهار رو اوردن،قبل از اونم گاز نوشابه هامون به واسطه همون بنده خدای مظلوم پرید!...
اضافه جوجه هامون هم سگای اونجا رو سیر کرد ،اخ که یکیشون چقد جذاب بو:)))
بدون خستگی ،حول و حوش ساعت 2ونیم تا 3بود که ادا بازی رو شروع کردیم(همون یجورایی پانتومیم)،بازی سمی بود،کلمات و جمله های جدیدی هم کشف شد:موش دم تکه و i have very powerو...
با جمله اخری که کل زبان انگلیسی رو زیر سوال بردم:)
یکی از دوستان خلاق هم برای نشون دادن هنر پیشه،اول پیش پیش رو نشون ،که همه انواع و اقسام پرنده و چرنده و پیش پیش کردن مرغ و خروس و گربه رو حدس زدن به جز این کلمه!...
دو دستی بازی کردیم،اونقدر برا هم کری خوندیم که فکر نکنم سر بازی استقلال پرسپولیس انقدر کری خونده باشه کسی!...
دم دمای غروب هم رفتیم بالا دوباره و خورشیدو نگاه کردیم و هرچی صدامون کردن بیاین پایین خودمونو به کوچه علی چپ زدیم حالا بماند که از طرف معاون عزیز اندکی توبیخ شدیم!...
ساعت تقریبا 6بود که همه دور اتیش جمع شده بودیم ،البته به جز یه فرقه خاص!...
یخرده که حرف زدیم ،رفتیم سراغ مدیتیشن!...
قسمت قشنگ و پر از آرامشش!...
اهنگ بی کلامی گذاشته شد و مستر حسینی هم شروع به حرف زدن کرد،هر کلمه ای که میگفت همراه بود با یه قطره اشک که از چشم خیلیا میومد پایین، اشکایی که خاطرات تلخ و شیرین گذشته و ترسای اینده رو با خودشون حمل می کردن!...
و ساعت 7و ده دقیقه بود که چایی اتیشیمون هم اماده شد و میخواستیم دل بکنیم و راه بیوفتیم ،بهمون گفتن سیب زمینی گذاشتن تو فر برامون ،خوشحال از اینکه بیشتر میتونیم بمونیم،دوباره ضبط رو روشن کردیم و هفت هشتایی رقاص اومدن وسط!...
البته باید تشکر کرد از مسئول اونجا که راننده رو راضی کرد صبر کنه پامون:)
دیگه ساعت 8بود تقریبا که سوار اتوبوس شدیم و ایندفه همه رفتیم جلو تا بتونیم اهنگ گوش دیم ،در کنار غرغرای راننده تا خود میبد، راه افتادیم،همه اش و لاش بودیم از خستگی ولی بازم در حال بگو بخند و سرکله زدن باهم بودیم!...
ولی چقدر قشنگه تاریکی شب بدون نور ماشینا وسط جاده ی خاکی!...
خلاصه که....
این خوشیایی که من یا شاید هم ما لحظه به لحظه و ثانیه به ثانیشو ثبت کردیم،به چشم خیلیا مسخره و کوچیک و بچه بازیه،ولی از بهترین خاطراتی بود که باهم ساختیمش!...
اینم بگم،دمتون گرم بروبکس ریاضیِ پرجنب و جوش!...
با وجود اوقات تلخیا و بگو مگوهای قبلش،خیلی چسبید این خوشی و باهم بودن!...
به امید ادامه دار بودن این دوستیا و خوشحالیای کوچیک اما واقعی!...
دلنوشته
نرگس شیخی
17/12/1401
مطلبی دیگر از این انتشارات
کجایی؟!
مطلبی دیگر از این انتشارات
دلنوشته
مطلبی دیگر از این انتشارات
حال خوبمان کو؟!..