بدون عکس بدون قضاوت

هیچکس در خیابان نبود حتی برگ‌های مرده‌ و نیمه‌جان پاییزی نیز حوصله‌ی سقوط نداشتند اما او همچنان برروی چهارپایه‌ی پارچه‌ای‌اش، روبروی پاساژی که کرکره‌های لوزی‌شکلش پایین بود، جاخوش کرده بود.


عادت، او را به آنجا کشانده بود. دستی که از آرنج، رو به سمت پیاده‌رو دراز شده بود. سرما و گرما نمی‌شناخت. او آدم‌ها را از روی صدایشان تشخیص می‌داد؛ مشکل ژنتیکی، چشمانش را به روی دیدن، بسته بود. همه‌جا سوت و کور بود بااین‌حال، جاذبه هنوز هم سرجایش بود.


سوزِ آذرِ چهارصد و یک، نیش بر تَنِ هر جنبنده‌ای می‌زد و ضعیف و قوی، آدم و چهارپا، چِنار و علف هرز نمی‌شناخت اما زورِ عاملِ محرکِ او، به این قدرت می‌چَربید.


کلاهی بافتنیِ رنگ و رو رفته، تا روی چشمانش را پوشانده بود و کاپشن و شلواری بادگیر بر تن داشت و کفش چرمِ مصنوعیِ سیاهرنگی بر پا. عصای چندتکه‌ی سفیدرنگش، زیر دست چپش، تکیه بر آرنجش، ناموزون می‌لرزید. کمرش در زاویه‌ای کمی کمتر از نود درجه، هماهنگ با دست راستش خم و راست می‌شد و انگشتانش، شبیه به کسی که دستش را زیر شیر آب گرفته باشد، قوس برداشته و منتظر بود. منتظر لطف و محبت و توجه یک عابر پیاده که دلش برای موجودی نیازمند می‌سوزد. کسی که این کار را درست می‌داند. کسی که می‌داند این‌روزها را اگر از طلوع خورشید تا طلوع بعدی هم بِدَوی باز عقب هستی با این وجود درصدی از دسترنجش را بی چشم‌داشت به او می‌بخشد بلکه گرهی از گره‌های زندگی‌ خودش باز شود.