جانانِ خیالیِ من!...


در کهکشان چشمانت معلقم و نمی دانم انتهای مسیرم به کجا ختم می شود!...

هرچه آمدم ریشه های این دلتنگی را بسوزانم ،دست آخر دوباره مانند سیمرغی از خاکستر خود بلند شد و به اعماق دلم پرواز کرد!...

می دانستم آدمِ ماندن نیستی،اما تو که می دانستی من آدمِ دل بستنم!...

تو که می دانستی من اگر گره بزنم دلم را چاره باز کردنش جز دندان نیست!...

اصلا زجر بی خبری و انتظاری که به من تحمیل کردی به درک، نگفتی "رویایِ بودنم" در کاغذی نوشته شده و در صندوقچه چوبی دخترکی انداخته شده که هیچکس نفهمیدش!؟...

گله ای نیست اما کاش آمدنت اینگونه نبود که مهر پایان بزنم به تمام خواب و خیال هایم!...

به راستی که"انسان بودن چه وظیفه سهمگینی است!"....

دلنوشته

نرگس شیخی

23/3/1402