زن،در صورت تاریخ این سرزمین همیشه غایب و در سیرت تاریخ اما قصه اش علی حده است!...
خاطرات مدرسه ی من!...
شروع سال دبیرستان و استرس کنکور و فضای مجازی!....
از همون اول با مدرسه و کسایی که تو جبهه من نبودن مشکل پیدا کردم،سر هر کلاسی که می رفتیم منتظر بودیم فقط یکی حرف بی ربط بزنه ،مثل مرغ و خروس که چه عرض کنم ،یه چیزی فراتر از اون به هم می پریدیم!....
ولی خب ،یه شیرینی هایی هم داشت،مثل سرکار گذاشتن معلما وگوش دادن به اهنگ وسط کلاس و به قول بچه ها حاضری زدن وسط خواب و بیداری و سوتی های بی حد و حساب و علی الخصوص صبحگاه های مجازی که خوابو از سرت میپروند، داشتی چرت میزدی که یهو یکی با صدای دو رگه از خواب شروع می کرد به خوندن قران و نفر بعدی هم با بی حوصله ترین حالت ممکن شروع می کرد به خوندن شکر گذاری هایی که برای نوشتنش کلی احساس خرج شده بود!...
بعضی کلاسا برامون مهم بودن ولی سر کلاسایی مثل جغرافی و امادگی دفاعی و دینی ،هیچکس بلندگوش فعال نمی شد، ،صدای معلم نمیومد، همه با هم از سایت میرفتن بیرون و رییس مدرسه که فکر کنم شما بهش می گید مدیر به جمال آقا ( مسئول سایت ) زنگ می زد که سایت خرابه و ما هم با خیال راحت از اینکه اصلا خرابی در کار نیست لم میدادیم به صندلی و چایی میخوردیم و جرعت حقیقت بازی می کردیم!...
در ضمن اینم یادم رفت بگم ،بهترین سفر راهیان نور رو اون سال بردن ، با اتوبوسِ "اپلیکیشن شاد" و مدیریت کرونای عزیز!...
خیلی خوش گذشت ،فکر کنم از همونجا بود که قوه تخیلمون قوی شد!...
سوتی های سر کلاسا رو که نگم دیگه !...
یادمه یبار معلممون که کرونا داشت وسط کلاس بنده خدا سرفه زده شد و صداش بدجوری گرفته شد (به قول ما میبدیا ، صداش هم رفت اصن!)عذر خواهی کرد و به شوخی و با خنده گفت
انقد سرفه کردم صدام شده مث خروس! یهو یکی برگشت گفت :خانم بلا نسبت خروس!...
حالا اینم بماند که خودشم تا چند دقیقه متوجه سوتیش نشد !...
یبارم که سرکلاس دینی موقع پرسشِ یکی از بچه ها ،از اونجایی که تیم پشت جبهمون خیلی حرفه ای و به موقع عمل می کرد و صد البته منم جزوش بودم،داشتیم تقلب می رسوندیم که رسید به یه سوال! "کارهایی که یزید در زمان خلافت انجام می داد و از نظر دین اسلام مشکل داشت"یچیزایی تو همین مایه ها!..
سرعت تایپمون و بردیم بالا و هی ما نوشتیم و او گفت :اشکارا شراب می خورده -میمون بازی می کرده و....
ماشالله بچمون هیچ چی رو از قلم ننداخت ،حتی اگه اون وسطا گیومه هم میزاشتیم او مکث می کرد و ادامه جمله رو میخوند، منم از اونجایی که اهل حقیقتم همیشه ،این جمله رو نوشتم براش :یزید دختر بازی می کرده،اینم بگو!" ،بدون مکث خوندش و اخرشم خودش یه خنده شیرینی کرد!اخه بنده مسلمون ،مگه میشه توی کتابی اونم دینی، همچین چیزی رو بنویسند! دقت فرزندم!...
معلممون بنده خدا اصلا هنگ کرد از این حجم از رک گویی و صداقت ،بعد از اون برگشت گفت لطفا مطالعه دقیق تری داشته باشید خانم...!
ولی خب نمیشه از درس خوندنای اون دوره گذشت!...
فیلمای فیزیکی که باز نمی شد ،ویسای ادبیاتی که یک ساعت و نیم بود و وقتی پلی می کردی گذاشته بودن رو دور تند و تو باید حداقل 4ساعت براش وقت میذاشتی ، ریاضی که وقتی کلاسش تموم می شد مهره های گردنت از کار می افتاد،امتحانا رو جوری سخت و پر از محدودیت میگرفتن که اخر سال راضی شده بودیم بیایم تو حیاط مدرسه و به صورت کاملا مخفی و با رعایت پروتکل های بهداشتی،حضوری امتحان بدیم و بریم!...
حتی یادمه تولد یکی از معلمامون رو توی کلاس مجازی و انلاین گرفتیم و او هم برای تشکر تخته رو فعال کرد و ما هرچی دق و دلی از عالم و عالم داشتیم با خط خطی کردن تخته خالی کردیم!...
شادی ها و سختی های به قول بقیه کوچیک و بی اهمیت که برای ما توی اون زمان و مکان و موقعیت مهم بودن و هنوزم براشون ارزش قائلم!...
ولی خب...
فکر نمی کردم دنیای مجازی و واقعی انقدر قراره متفاوت باشه از هم!..
دوستی های تازه ای که جوش خورد و دعوا هایی که کمتر شد و مهربونی هایی که بیشتر شد!...
وقتی کم کم مدارس حضوری شد، "جلسه کتابخونی" تشکیل شد ،اسمش خشک و رسمیه وگرنه به من باشه که بهش میگم"یه دورهمیِ دوستانه و عمیق"
یه روز در هفته میرفتیم کنار هم و با حضور مدیر و معاون و علی الخصوص مشاور به قول خودشون "تاثیر گذارمون" که میتونم بگم از اون آدمایی بود که از کلمه به کلمه حرفاش ،میتونستی درس زندگی رو یاد بگیری ومعلم ادبیاتی که همه جوره درکمون می کرد،می شستیم بحث می کردیم و حرف می زدیم و ذهنمون باز تر ودلمون شادتر می شد!...
هنوزم هستا اون جلسه ،منتها از اونجایی که ما الان "یک عدد دانش آموز پایه دوازدهم و کنکوری هستیم" باید سرمون تو کتابای خودمون باشه !...
یه اتاق کنفرانس داریم تو مدرسه،یادش بخیر پارسال سر کلاسای ازمایشگاه خودمونو به هر زور و ضربی بود از کلاس مینداختیم بیرون و از پنجرش میپریدیم تو حیاط و می رفتیم یه گوشه می شستیم و چرت و پرت می گفتیم و میخندیدیم،دوباره برمی گشتیم تو کلاس و از اونجایی که انرژیمون رو با حرف زدن و خندیدن از دست داده بودیم به قول بچه ها "یه سفره رقیه " پهن میکردیم و هرچی داشتیم می ریختیم رو میز وسط ازمایشگاه و یکی یکی از هم قاپ می رفتیم،از این سوسول بازیا هم نداشتیم که دهنی همو نخوریم،یادمه یبار که یه بستی از شیرینی تولد یکی از بچه های انسانی کش رفته بودیم،ده نفر خوردیم! بماند که چطور به هممون رسیدالبته هنوزم همینیما!..
زنگای تفریح هم میرفتیم تو همون اتاق کنفرانس و میکروفونا رو روشن می کردیم بساط رقص و اهنگ پهن می کردیم!...
شیطنتای ریز و درشت و ساختن خاطرات بلند مدت و صد البته شیرین و فراموش نشدنی!...
کی میگه دخترا با نیم نمره کمتر گریشون میگیره؟!...
سال دهم و یازدهم وقتی از جلسه ی امتحانای مزخرفی ک هیچ ربطی به رشتمون نداشت بیرون میومدیم هم رو بغل می کردیم و داد میزدیم که"حاجی پاس شدممم!"
امسالم که الا ماشالله کولاک کردیم ، میدونم که در جریان حذف عمومیات هستید،از اونجایی که نمی خواستیم وقتمون رو بزاریم برای سومین امتحان عربی که تعدادش از امتحانات گسستمون بیشتر شده بود،هیچکدوم نخوندیم و فرداش با لشکر19نفره و یازده تا غایب رفتیم سر امتحان و با تحویل دادن 15تا برگه سفید اومدیم بیرون! انگار ما به جای جومونگ امپراطوری هان رو شکست داده بودیم!
معلممون برگه ها رو کرده بود تو ی نایلون و پیش خودش نگه داشته بود،مدرک جرم رو که نمیشه بدون محافظت گذاشت!...
روز دیدن نمرات مستمر رسید ،خیلی نمرهای شیکی بود از نظر من:7و5و9و11و13و....
هرکی میرفت بالا نمرشو می دید،از همون بالا بلند می گفت و همه با هم می زدیم زیر خنده!...
دوران خوبی بود،چند ماه دیگه مونده تا وارد محیط جدیدی بشیم ولی خب امیدوارم تو همین چند ماه هم این شیرینی ها ادامه داشته باشه!...
#خاطره و دلنوشته
نرگس شیخی
16/11/1401
مطلبی دیگر از این انتشارات
سرمایِ دل!...
مطلبی دیگر از این انتشارات
حال خوبمان کو؟!..
مطلبی دیگر از این انتشارات
برایِ ، من!...