سرمایِ دل!...


نمی دانم از روی دلتنگی با زندگی لج کرده ام یا "یک قهرِ بچگانه " که هیچ چیز و هیچ کس نمی تواند بهای اشتی اش را بپردازد!...

حرف هایی که سالیان سال در پستوی دلم نگه داشته بودم، برای نجات یافتن از شر آن "دلِ تاریک و تکراری" از اعماق وجود دارند فریاد میزنند و هجوم اورده اند به چشمانم!...

خود را به کر بودن زده ام و دست هایم را روی چشمانم گذاشتم که نشنوم صدای آدم های اطرافم را ،نبینم حقیقت های تلخ را ! اما انگار این بانگ و فریاد ها در وجودِ من هستند و دستانم را قطع کرده اند تا نتوانم پنهان کنم از خود پرده نمایش دنیا را!...

انگار چله ی زمستان است و من را مجبور به ایستادن بر روی قله ی کوهی کرده اند که خودم با "حرف های نگفته ام " آن را ساخته ام ،باد سردی که خاطرات را به سمت من هل میدهند بدجور تنم را به لرزه در اورده!

با آینه هم قهر کرده ام تا نبینم اشک های خشک شده ای که ردپا های تکراری را بر صورتم به جا گذاشته اند!...

یا عالِمَ الْخَفِیاتِ!..

"منِ دیوانهِ امروز" اغوشت را می طلبد جان آفرین عالم!...

مبادا دست هایم را ول کنی که من بی تو "هیچ" نیستم!...

دلنوشته

نرگس شیخی

12/8/1401