منِ.....؟!

کجا بود این من؟!
کجا بود این من؟!


انگار که در چله ی زمستان ،وسط برف و باد و باران ، با رد اشک های خشک شده ای که اتش میزنن وجودم را، ایستاده ام بر لب پرتگاهی که روزگاری حتی وحشت داشتم اسمش را به زبان بیاورم!

"پرتگاهِ خیال و ادعا"

نمیخواستم قدم بردارم اما "منِ گمشده ای" که هر روز اسمم را فریاد میزد تا پیدایش کنم ،وادارم کرد به "چشم بسته" راه رفتن!...

آنقدر رفتم و رفتم و رفتم تا صدایش را نزدیکی خود شنیدم!

چشم که باز کردم اینه ای ب دستم داد، وقتی نگاه من و "او" تلاقی پیدا کرد ،فهمیدم این " آدمِ پر ادعایِ خیال پرداز"

من هستم!....

منی که افکارم را مجبور میکردم به دیگران روی خوش نشان دهند ، بگویند و بگویند تا شاید اتفاقی خوش آیند برایم افتاد!...

پررنگ شدند، جمع شدند، پر از خشم شدند و در نهایت....

اوار شدند بر سر خودم!...

چیزی نگذشته،فقط سه روز ...

اما میدانی چیست؟! نمیخواهم آن "سیلیِ خاموش" را غم انگیز و شاعرانه توصیف کنم!...

ریاضی هم گاهی شیرین میشود اگر آن را به دنیایی دیگر برد!...

سهمی زندگیم عجیب شده بود ،من اما کودکانه آن را دنبال میکردم ،رسیدم به جایی که مسیرش پر بود از سنگ ریزه و خارهای کوچک ،باز ادامه دادم با اینکه راه دیگری هم وجود داشت!...

رفتم و رفتم تا به راس آن سهمی دردناک رسیدم ،حال پایین آمدن نداشتم دیگر ،همانجا ماندم تا شاید کسی پیدا شود که مانند من دیوانه باشد و این مسیر را انتخاب کرده، بازوانم را بگیرد و از زمین بلندم کند!...

اما نبود و نخواهد بود!...

چاره ای جز بلند شدن و گذشتن نداشتم، اما قبل از آن تکه خاری را برداشتم و با جوهر خون ،بر روی پیشانی ام حک کردم "فراموش نکن" که اگر دوباره کسی خواست اینه ای به دستم بدهد ،یادم نرود چه کسی بودم و هستم!...

#دلنوشته

10/10/1401