زن،در صورت تاریخ این سرزمین همیشه غایب و در سیرت تاریخ اما قصه اش علی حده است!...
یک، دو ،سه!...
یک ،دو ،سه!...
ببند چشاتو!..
+یار دبستانی من! ....
_یادت میاد یه روز برات دوست دارم میخوندم!...
+لالا کن دختر زیبای شبنم!...
+اتل و متل ،بهار بیرونه ،مرغابی تو باغش میخونه!...
_ببار ای بارون ببار!...
+شب به گلستان تنها منتظرت بودم!...
_نه ایمون داره نه دل داره نه دین داره یاروم!...
یک ،دو ،سه!...
باز کن چشاتو!...
همشون رد شدن!
ماشینارو می گم!...
هرکسی توی یه حال و هوایی بود!..
صندلی که نشسته بودم روش اونقدر زنگ زده و کج بود که هیچ کس حتی نگاهشم نمی کرد! ولی دلم نمیومد بلند شم!
خسته بودم،گیج بودم،ولی هنوز شور و شوقمو برای پرسه زدن تو خیابون و گوش دادن به اهنگ و نشستن و تماشای "موسیقی آدم ها" از دست نداده بودم!...
روبه روم یه گل فروشی بود ،کنارش یه بستنی فروشی !
بوی کاکائو و گل شب بو قاطی شده بود و بدجور بینیمو قلقلک می داد!...
یادش بخیر !هر شب یه دختر و پسر میومدن و پشت اون درخت بید مجنون که تاریکی پوشونده بودش،با ترس و لرز دست هم رو میگرفتن و چند دقیقه پچ پچ می کردن و بعد هم با بوسه ی کوتاهی که من از اون فاصله بغض و خوشحالی پشتش رو حس می کردم،از هم خداحافظی می کردن!..
کل اون هفت شبی که اومدن اونجا و صدای سلام و خداحافظی عاشقونشون گوشم و نوازش داد ،یه شعر از استاد شهریار زیر لب میخوندم براشون!
"شرابی سرخ خواهم شد که در جام...حریف لعل میگون تو باشم!"
یه تیر چراغ برق درست توی هشت و نیم قدمیم بود،هر شب از پای اون صندلی تا باغچه ی کناریش لی لی می رفتم و نیم قدم اخری رو خودمو هل می دادم و می چسبیدم به تنه ی چوبی و قدیمی اون چراغِ زردِ "شاید بدقواره"!...
دیوونه نبودما،فقط دلم خوش بود به این چیزای به قول تو مزخرف!...
هنوزم هستا ولی آدرس اون خیابونی که تو رویا و خیال برای خودم ساخته بودم رو گم کردم!...
نمی دونم چرا هر چی راه میرم هیچ جا برام آشنا نیست!...
شاید چون یه مدت توی واقعیت دنیای ادما غرق شدم و اونقدر تلخی و و شرینی رو با هم به خوردم داد دنیا،که بیماری لاعلاجی به اسم "فراموشی رویا" گرفتم!...
یک ،دو، سه!...
ببند چشاتو!...
+چقدر خوشگلی!...
_وقتی چشاتو میبندی و لبخند میزنی خیلی دوست داشتنی می شی!
همین!...
یه کم غرق شو تو رویا بعد برگرد به دنیای مجازی و واقعیت!...
دلنوشته
نرگس شیخی
10/7/1401
به چشم فتنه دیدی شاهد شعر به چشم ای فتنه مفتون تو باشم
الا ای مایل افسانه من که من مایل به افسون تو باشم
نمی دانم تو لیلای که باشی که من نادیده مجنون تو باشم
زدی بر تار طبعم زخمه شوق بیا تا چنگ و قانون تو باشم
شبان آهوان بودم زمانی دمی هم نای محزون تو باشم
تذور عشقم و حالی پر افشان به سرو قد موزون تو باشم
کجا من ای درخت خسروانی به اقبال همایون تو باشم
تو شیرین زمانی و مرا بس که خاک پای گلگون تو باشم
"شرابی سرخ خواهم شد که در جام حریف لعل میگون تو باشم
الا ای گنج قارون هشته از زلف گدای گنج قارون تو باشم
به مضمونم چو بنوازی رهی بخت که من موضوع مضمون تو باشم
غزل ناچار لحنی عاشقانه است مبادا ان که مظنون تو باشم
مرا گوهر همه لطف است و رقت جز این گر بود مدیون تو باشم
برم سود دو عالم "شهریارا" ز سودایی که مغبون تو باشم
مطلبی دیگر از این انتشارات
جانانِ خیالیِ من!...
مطلبی دیگر از این انتشارات
منِ.....؟!
مطلبی دیگر از این انتشارات
امین، زیر حرفت بزن