"حد فاصل فهمیدن و نفهـــمیدن"



نور نمناک و دلپذیر مهتاب روی سطح آب تابید و پهن شد. سوار بر موج خود را به ساحل رساند، آهسته روی ماسه‌ها غلتید و خودش را روی تن‌های نیمه برهنه‌ی ما گستراند.

رو به هم دراز کشیده بودیم و دستانمان تکیه‌گاه سرمان شده بود.

تو در خیالاتت غوطه ور بودی و من اجزاء ظریف صورتت را می‌کاویدم.

چشم به راه بودم تا نور مهتاب به گونه‌های صاف و صیقلی‌ات برسد و من طعمِ شیرینِ دوباره بوسیدنشان را بچشم.

اما مهتاب به گونه‌هایت نرسیده در گودیِ گردنت ایستاد و نرم نرمک منجمد شد.

گونه‌ات در تاریکی ماند اما درخشش چشمانت دو برابر شد. برای همین می‌گویم چشمان تو در تاریکی دلرباتر می‌شوند.

میلم برای بوسیدنت از گونه‌ به چشمانت نقل مکان کرد.

رد نگاهت را دنبال کردم و به سینه‌ام رسیدم. اما هوش و حواست جای دیگری بود. بشکنی جلوی آن دو گوی درخشان زدم. شانه‌ات تکان خورد و لبخندی محو غنچه‌ی لب‌هایت را گشود. حالا خط نگاهت روی چشمانم افتاده بود.

بی نظیر بود. اصلن زن باید چشم درشت باشد و با هر پلک زدنش دلِ آدم را شیار کند.

من خالی از هر کلمه‌ای بودم و تو پُر بودی از واژه‌های تلنبار شده.

کنج لبت در تاریکی لرزید. کف دستم را روی پوست ابریشمی بازویت کشیدم و گفتم:

_بگو

_چیو؟

_ همونی که چشماتو بی قرار کرد و لبتو لرزوند


غنچه‌ی قرمز و برجسته‌ی لب‌هایت کِش آمد و پرده از دندان‌های صف کشیده‌ات برداشت. دلم ریخت، کجا؟ نمی‌دانم، شاید روی لب‌هایت، شاید هم روی شانه‌هایت که نور ماه را منعکس می‌کرد.

اصلن زن باید خوش خنده باشد و با خنده‌های مدامش دل آدم را از جا بِکَنَد:

_ لعنتی! چطوری درونمو می‌بینی؟

_ از چشمات


چشمانت را جمع کردی و یک تای اَبرویت را بالا دادی:

_ چطوری؟

_ انقدر شفاف و روشنه که همه چیو لو میده


با انگشت اشاره‌ات مشغول بازی با ماسه‌های خیس ِ حد فاصلمان شدی و لب زدی:

_ خب پس از چشمام بخون دیگه، چرا از من می‌پرسی؟


دستت را کشیدم و فاصله را پُر کردم. ریز خندیدی:

_ می‌خوام از از زبونت بشنوم نه از چشمات


گنجشکی در وجودت بال بال می‌زد و من به وضوح لرزشش را حس می‌کردم. شک داشتی یا تردید؟ نمی‌دانم ولی من استاد به حرف آوردنت بودم. این را خودت هم معترف بودی.

چسبیده به من رو به مهتاب چرخیدی. دو دستت را بالشت سرت کردی. مهتاب از نگاه خیره‌ات داغ شد، از گردنت بالا آمد، ذوب شد و چکید روی برجستگی لب‌هایت.

آهی کشیدی و لب به تعریف گشودی:

_ هفت سالم بود. یه چیزایی رو می‌فهمیدم، یه چیزایی رو نه. حد فاصل فهمیدن و نفهمیدن میدونی چیه؟


خاموش ماندم تا ادامه دهی:

_ دَررررد... حدفاصلش درده. می‌فهمیدم مامانم بین من و خواهر و برادرام فرق می‌ذاره ولی نمی‌فهمیدم چرا؟ می‌فهمیدم از من خوشش نمیاد اما نمی‌فهمیدم چرا؟ می‌فهمیدم بابام منو یه جور دیگه می‌خواد اما نمی‌فهمیدم چرا؟ می‌فهمیدم مامانم سعی می‌کنه منو پیش بابام خراب کنه ولی نمی‌فهمیدم چرا؟


آب دهانت را به سختی فرو دادی و توپکی در گلوگاهت بالا و پایین شد. با تمام وجودم می‌شنیدمت.

نور مهتاب هم همراهم شد، روی لب‌هایت لغزید تا من لرزش ریز آن ها را به وضوح ببینم:

_ وضع بابام خوب بود. دو دهنه مغازه لوازم خانگی تو ولیعصر داشت. ولی من... همیشه لباسای دست دوم خواهر و برادرامو می‌پوشیدم. و اونا همیشه نو نوار بودن. حتا حسرت اینکه یه بار واسه مدرسم مانتو و شلوار نو بپوشم، به دلم موند. وقتی از مامانم می‌پرسیدم چرا؟ شروع می‌کرد به داد و بیداد که تو چقدر پر توقعی و لوس. بعدشم شکایتمو به بابام می‌کرد که« خیلی پرتوقع و غرغرو شده و تقصیر توعه که انقدر لوسش می‌کنی» واسه همینم دیگه شکایتی نکردم.

نه سالم شد. بابام از صبح سحر تا نیمه شب سر کار بود. خیلی دوستش داشتم. تنها دلخوشیم بود. ما بچه ها همه باید سر ساعت ده می‌خوابیدیم. مامانم رو ساعت خوابمون حساس بود. من اما تا بابام نمی‌رسید خواب به چشمم نمیومد. وقتی بابام کلیدو توی قفل می‌نداخت نور می‌تابید به دل تاریکم. نمی‌دونم با چه سرعت و شتابی خودمو می‌رسوندم لب در و می‌پریدم توی بغلش. بابام با دیدنم انگار یه جا همه خستگیش در می‌رفت. بغلم می‌کرد و همونطوری می‌رفتیم توی خونه. مامانم لجش می‌گرفت. تا منو تو بغل بابام می‌دید شروع می‌کرد به غرغر کردن:« دختره‌ی چموش هنوز نخوابیدی؟ از صبح کله سحر پامیشی به آتیش سوزوندن، شبم که خواب نداری». بابام دلخور نگام می کرد.

مهتاب روی گونه‌های براقت سُرید و تا چشمانت رسید و درخشش آنها چند برابر شد.

خیره به سمت آسمان بودی و پلک نمی‌زدی. نمی‌دانم چه چیزی را می‌نگریستی؟ خط نگاهت به چیزی متصل بود که من نمی‌دیدم.

این خصلت زن‌هاست که نگاه ظریفشان چیزهایی را می‌نگرد که ما مرد‌ها قادر به دیدنشان نیستیم.

ترجیح دادم طعم این سکوت و انتظار را با تفرج میان اجزاء صورتت شیرین کنم.

غنچه‌ی لبهایت را به دندان گرفتی و قطره‌ای از گوشه‌ی چشمت چکید و خودش را به لاله‌ی گوشَت رساند. روی قطره را آرام و طولانی بوسیدم. اینبار با صدایی لرزان ادامه دادی:

_ حتا... حتا بلد نبودم بگم: «بابا به خدا من اینطوری نیستم. فکر می‌کردم واقعن دختر بدی‌ام ولی نمی‌فهمیدم چرا؟»


پلک‌هایت را به هم فشردی و قطره پشت قطره سرازیر شد. یکی از دستانت را از زیر سرت درآوردی و با پشت دست، خیسیِ کنار صورتت را زدودی و دستت را روی شکمت گذاشتی. انگشتانم را لای انگشتان یخ زده‌ات سُر دادم و انگشتانمان درهم قفل شدند. جان گرفتی برای ادامه دادن:

_ چند ماه بعد یه داداش کوچولو پیدا کردم، از اومدنش خیلی خوشحال شدم اما روز به روز از بابا دورتر می‌شدم و نمی‌فهمیدم چرا؟ بلد نبودم چطوری این فاصله رو پر کنم. دیگه هروقت بابا از راه می‌رسید اول می‌رفت سراغ اون. نگاهای مامانم پر از رضایت و شادی می‌شد. کم کم دیگه من دیده نمی‌شدم. انگار محو شده بودم. کسی صدام نمی‌کرد. کسی نگام نمی‌کرد. تا این اندازه که واسه اول راهنمایی کسی حواسش نبود که باید منو مدرسه‌ی جدید ثبت نام کنن. افسرده شده بودم...


لحظه‌ای انگار که نفست در سینه حبس شده باشد و برای رهایی‌اش تقلا کنی، دستت راجلوی دهانت گرفتی و سینه‌ات پشت هم بالا و پایین شد. ترسیدم، نیم خیز شدم. نفست پر شتاب رها شد. اشاره کردی که نگران نباشم. مردد برگشتم. آرنجم را عمود کردم و به آن تکیه دادم تا تسلط بیشتری به چشمان مهتابی‌ات داشته باشم. چند نفس عمیق کشیدی.

مهتاب روی گوی درخشان چشمانت ماسید و پرتره‌ای بی نظیر خلق کرد. سرت را بی واسطه روی ماسه‌ها نهادی. یک دستت را روی سینه‌ات گذاشتی و دست دیگرت را روی سینه‌ی من. دستم را روی دستت گذاشتم، از سرمای آن جا خوردم:

_ سردته؟ برم لباساتو از تو ویلا بیارم؟

_ هرکی علت افسردگی منو می‌پرسید مامانم می‌گفت:« به داداش کوچیکش حسادت می‌کنه» حتا بابامم باورش شد که من حسودی می‌کنم. تنها بودم و تنهاتر شدم...

عمه‌م تنها کسم شده بود که ارومیه زندگی می‌کرد و چند ماه یه بارم نمی‌دیدمش.

یه روز... یه روز... جمعه بود، مهمون داشتیم، عمه اینا. آبجی بزرگم، داداش کوچیکه رو بغل کرد و آورد تو حیاط و نشست کنار دخترعمه‌م به حرف زدن. بچه‌ها همه بازی می‌کردن. منم تنها کنار باغچه نشسته بودم و آروم با گلا حرف می‌زدم. داداشم تاتی تاتی رفت سمت حوض. هیچکس حواسش نبود. بی اختیار دوییدم سمتش که بغلش کنم، یه قدمیش که رسیدم خودشو انداخت تو حوض. جیغ کشیدم و بابارو صدا زدم. همه دویدن تو حیاط. خواهرم جیغ کشید و به من اشاره کرد که داداشمو انداختم تو حوض. بابا خودشو پرت کرد تو آب و نجاتش داد. همه چپ چپ نگام می‌کردن. مامان... مامانم بهم حمله کرد و...

به هق هق افتادی. به سمتم چرخیدی و مشت‌های ظریفت را حواله‌ی سینه‌ام کردی:

_ من نکردم... من ننداختمش... من دوستش داشتم... من... من می‌خواستم... هیچکس حرفامو باور... نکرد... بابام... بابام... نگاشو ازم گرفت و... رفت... دیگه... دوسم نداشت...


سرت را به سینه‌ام فشردم و سوزناک زار زدی. مهتاب طاقت نیاورد و بی صدا بساطش را جمع کرد و پشت توده‌ای ابر پنهان شد. تنت در تاریکی می‌لرزید. آهسته کنار گوشت لب زدم: «آروم باش... آرووووم، من باورت دارم، تا وقتی این قلب بزنه کنارتم»


میان ضجه‌هایت ناله زدی:

_بابام... از همونجا مستقیم رفت مشهد، بدون... خدا... فظی، بدون اینکه حتا... نگام کنه، واسه... همیشه... رفت، می‌فهمی؟؟؟؟؟... واسه همـــــیشه»


و لرزیدی، شدید‌تر...

دریا هم تاب نیاورد، متلاطم شد. صدای جوش و خروشش با ناله‌های جانسوزت درآمیخت. حصار دستانم را دور تنت محکم‌تر کردم: « می‌خوای ادامه ندی؟ داری اذیت می‌شی». ولی آتشفشان دردهایت فوران کرده بود:

_ خبر تصادف بابامو که آوردن باز من مقصر شدم. مامانم... مامانم تمام دق و دلیشو سر من خالی کرد و بهم گفت... گفت... گف... قا... قاتلِ... حَ... حَ... حروم... زاده


دریا بالا آمد و جوش و خروشش تا پاهایمان رسید. آسمان آکنده از ابرهای سیاه شد. تاریکی، مرموزانه روی تنت خزید.

رعشه‌ی تنِ تاریک و یخ زده‌ات آنقدر زیاد شد که وحشت کردم. یک دستم را زیر گردنت و دست دیگرم را زیر پاهایت بردم و برخواستم و دویدم. صدای هق هقت قطع نمی‌شد. بازوهایم را چنگ می‌زدی. پاهایم در ماسه‌ها فرو می‌رفت و هرلحظه فاصله‌‌مان تا ساختمان ویلا کِش می‌آمد. اما بی وقفه دویدم.

به ساختمان که رسیدیم ناله‌هایت کم جان شده بود. روی کاناپه‌ی سه نفره خواباندمت. حالم را نمی‌فهمیدم. گویی موتور جت به پشتم بسته بودند. شتابان شومینه را روشن کردم. تنت روی کاناپه جمع شده بود و دم و بازدمت زوزه می‌کشید. کاناپه را تا مقابل شومینه هول دادم. از اتاق چند پتو آوردم و تا گردنت را پوشاندم. چای ساز را روشن نمودم و چایی دم کردم. دو فنجان از کابینت برداشتم. رعشه‌ات واگیر داشت. قوری در دستانم می‌لرزید. از ترس بود یا خشم؟ نمی‌دانم...

چایی را به همراه ظرف خرما در سینی گذاشتم. سینی به دست پایین کاناپه نشستم. چشمانت بسته و نفس‌هایت آرام گرفته بود. حباب‌های ریز عرق چون نگین روی پوست صورتت جوانه می‌زد.

تارهای خیس مو به همراه دانه‌های ریزِ ماسه گردنت را آغشته بود. با سر انگشتانم تار موها را از گردنت کنار زدم. چشمانت را گشودی. بی فروغ شده بود.

زمزمه کردم:

_ آروم شدی؟

با فشردن پلک‌هایت روی هم پاسخم را دادی.

_ عرق کردی، گرمته؟


پتو را آهسته کنار زدی و نشستی. سر شانه، بازوها و سینه‌ات پر از ماسه بود. پوست بازوهات مور مور شد. پتو را دورت پیچیدم:

_ عرق کردی، می‌چایی


از جا برخواستم و به سمت اتاق رفتم:

_ کجا می‌ری؟


چرخیدم:

_ می‌رم واست لباس بیارم. می‌ترسم سرما بخوری

_ نرو، بیا بشین


بازگشتم، سینی چایی را از روی زمین برداشتم و کنارت نشستم و سینی را مقابلت گرفتم:

_ پس بخور گرم بشی


دستانت را از زیر پتو درآوردی و فنجانی برداشتی. انگشتان ظریف هر دو دستت فنجان را محصور کرد. صورتت بی رنگ‌تر از همیشه می‌نمود. فنجان را تا زیر چانه‌ات بالا آوردی. چشمانت را بستی و بخار چایی خرامان از روی پوست صورتت رد می‌شد:

_ بیا یه دونه خرما بذار دهنت تا داغه بخور


خرما را در دهانت گذاشتم و با چند جرعه نصف چایی را سر کشیدی. گرم شدی، گونه‌های رنگ پریده‌ات جان گرفت. با لحنی آرام و شمرده بی مقدمه ادامه دادی:

_ مامانم دیگه تحمل دیدنمو نداشت. نمی‌دونم، شاید ازم ترسیده بود. منو با عمه‌م فرستاد ارومیه. خوشحال شدم. عمه‌م پیر بود و مهربون ولی خیلی دوسم داشت. اینو از نگاهاش می‌فهمیدم. دو سالی از زندگی کردن با عمه‌م می‌گذشت. توی تمام این دو سال صدای مامانم تو سرم تکرار می‌شد: «قاتلِ حرومزاده». حتا... حتا شبا خوابشو می‌دیدم که میومد بالا سرم و این جمله رو توی صورتم فریاد می‌زد. همه‌ی شبام کابوس شده بود. کابوس بابام که داشت می‌رفت و من دنبالش می‌دوییدم و التماسش می‌کردم که نره ولی اون صدامو نمی‌شنید و می‌رفت.


خرمای دیگری به سمت دهانت گرفتم. باقی چایی‌ات را هم سرکشیدی. جلوتر آمدم و مماس با تنت نشستم. یک دستم را دور شانه‌ات حلقه کردم و با دست دیگرم هر دو دستت را گرفتم:

_ ادامه بده


سرت را به شانه‌ام تکیه دادی و ادامه دادی:

_ یه شب خواب وحشتناکی دیدم. خواب دیدم یه زن جوون با لباسای خونی داره دنبالم میدوعه و بهم می‌گه حرومزاده. منم جیغ می‌زنم و فرار می‌کنم. عمه‌م از صدای جیغام بیدار می‌شه و میاد تو اتاقم و بیدارم می‌کنه. وحشت زده از خواب پریدم. لباسام از عرق خیس شده بود و به بدنم چسبیده بود. عمه‌م سر و صورتمو می‌بوسید و قربون صدقم می‌رفت و من اشک می‌ریختم. هنوز کامل هوشیار نشده بودم. بی اختیار به عمه‌م گفتم: «مامان اون روز آخری بهم گفت حرومزاده» و جریان خوابامو براش تعریف کردم. دستشو گرفتم و گفتم:« عمه تو رو روح بابام قسمت می‌دم بهم بگو تو می‌دونی چرا مامان انقدر از من متنفره؟»

عمه پیشونیمو بوسید و گفت: «فعلن بخواب دختر قشنگم، فردا در موردش حرف می‌زنیم»

اونشب گذشت و من تا یک هفته به پر و پای عمه می‌پیچیدم تا برام تعریف کنه و اون مدام منو سرمی‌دووند ولی بالاخره با قسم خاک بابام تسلیمش کردم.


نفس عمیقی کشیدی و سرت را بالا کردی و کوتاه در چشمانم نگریستی:

_ از این به بعدش خیلی سخته برام ولی...


بالاخره هوسِ آن بوسه‌ای را که در گلویم گیر کرده بود روی چشمانت نشاندم و گفتم:

_ اگه سختته نگو عشقم، مجبور نیستی


سرت را چرخاندی:

_ نه... نه... باید بگم... همه اینارو گفتم واسه همینجا

_ می‌خوای بذاری یه موقع دیگه بگی؟ یه وقتی که آمادگیشو داشته باشی؟

_ اگه الان نگم این بار روی سینه‌م می‌مونه، بذار بگم راحت شم

_ پس من برم یه جفت چایی دیگه بریزم و بیام باقیشو بگو


نیم‌ خیز شدم برای برخواستن. دستم را گرفتی:

_ نه نرو، تورو قرآن نرو. بذار بگم بعد هرجا خواستی... برو


نشستم. متعجب بودم ازاینهمه بی قراری‌ات. تا به حال اینگونه ندیده بودمت. دستم چون پیچکی شانه‌هایت را دور زد. سکوت کرده بودی. گویی تردید داشته باشی یا ندانی چطور کلماتت را بهم وصله بزنی. زبانت را روی لب‌های خشکت چرخاندی:

_ عمه... عمه‌م سختش بود... رنگش مثل گچ شده بود. اونموقه فکر کنم سیزده سالم بود یا چهارده. دقیق نمی‌دونم. شروع کرد به تعریف کردن و وجودم از سرمای جملاتش یخ زد: « تو محله‌ی پدریم یه زوج خیلی شریف و متمول زندگی‌ می‌کردن که یه تک دختر داشتن به نام یاقوت. زیبایی و خانومی این دختر زبانزد شده بود. یه برادر داشتم به اسم کریم. کریم خاطرخواه یاقوت بود. نه از این عشقای آبکی... نه! در حدی دلباخته شد که کارش به دوا درمون کشید. از اتفاق یاقوتم خاطرخواه کریم شده بود. اما بابای یاقوت به این وصلت رضا نمی‌داد. ما اونموقع نمی‌دونستیم ولی بعد فهمیدیم کریم و یاقوت پنهانی باهم ارتباط داشتن. این عشق و فراق چندسالی طول کشید و کریم هرکاری کرد تا رضایت بابای یاقوتو بگیره ولی بی فایده بود. مدتی گذشت و یاقوت مدام رنگ به رنگ می‌شد. روز به روز حالش بدتر می‌شد. خانوادش فکر کردن به خاطر عشق کریمه. محلشونو عوض کردن. اما بی فایده بود. نگو یاقوت حامله شده بوده. کریمم ول کنشون نبود و گشت تا محله‌ی جدیدشونو پیدا کرد. چندماه یاقوتو ندیده بود و دلش بال بال می‌زد. حالا کارش شده بود شبانه روز دم خونشون کشیک دادن. تا اینکه یاقوت نامه‌ای واسه کریم می‌نویسه و میده به باغبونشون تا برسونه به دست کریم. و توی اون نامه می‌گه که آبستن شده و اگه باباش بفهمه اونو می‌کشه. کریم دیگه دیوونه شده بود. یه نامه واسه یاقوت می‌نویسه و بهش می‌گه وسایلشو جمع کنه و منتظر خبر کریم باشه. مدتی می‌گذره و یاقوت از ترس لو رفتن روز به روز حالش بدتر می‌شد. تمام این مدت کریم در به در به دنبال این بود که شرایطی رو جور کنه تا بتونه یاقوت رو ببره. تا اینکه بابا رحمانت که... داداش بزرگ کریم بود و از قضایا خبر داشت یه خونه باغ اطراف شهر جور می‌کنه و کلیدشو به کریم میده. یه ماشین فیاتم از یه رفیقاش واسش قرض می‌گیره. کریمم از خدا خواسته به یاقوت خبر میده که ساعت ۳ نیمه شب سر کوچه توی یه فیات منتظرشه. یاقوتم پنهانی با یه چمدون از خونه می‌زنه بیرون و خودشو به کریم می‌رسونه. خلاصه سرتو درد نیارم. نگم از آشوبی که بعد از فرارشون بپا شد. نگم که بابای یاقوت چه قشرقی به پا کرد. تمام شهرو کوچه به کوچه به دنبالشون گشت و قسم خورد اگه پیداشون کنه سر جفتشونو می‌بُره. هیچکس ازشون خبر نداشت به جز رحمان. ماه‌ها گذشت و به جرئت می‌گم بابای یاقوت تو این مدت قدر سی سال پیر شد. تمام ریش و موهاش یکدفعه سفید شد. کمرش خم شد. تا شهرای دیگه و مرزا رو هم به دنبال دخترش گشت. یادمه آقام خدا بیامرزم دستاشو بالا می‌کرد و کریمو نفرین می‌کرد که باعث سرشکستگی و بی آبروگیش شده. جونم برات بگه که یاقوت روزای آخر بارداریشو می‌گذروند. رحمن یه قابله جور می‌کنه، بهش پول میده تا راضی بشه و بیاد اونجا برای زایمان. یه پول اضافه‌تری‌ام بهش میده واسه اینکه صداش درنیاد و به کسی خبر نده. خلاصه یاقوت وضع حمل می‌کنه و یه دختر به خوشگلی خودش به دنیا میاره و اسم اون دخترو می‌ذارن "زوشا"»


از جهش ناگهانی تنت یکه خوردم، مثل اینکه از خواب پریده باشی. هنوز جمله‌ی آخرت را هضم نکرده بودم. متحیر بودم، نمی‌دانستم چه واکنشی نشان دهم. پاهایت را بالا آوردی و در دلت جمع کردی. دستت را روی زانوهایت گذاشتی و پیشانی‌ات را به ساعد دستت تکیه دادی. زبانم بند آمده بود. واژه‌‌هایم ته کشیده بودند. با صدایی که از فشار بغض مرتعش بود ادامه دادی:

_ عمه گفت: « تو که به دنیا اومدی غم از دل یاقوت و کریم رفت. رحمن پنهانی به من خبر داده بود. می‌گفت: کریم از خوشحالی سر از پا نمی‌شناسه. خدا یه دختر بهشون داده مثل ماه شب چهارده». دلمو حسابی آب انداخت. دلم می‌خواست برم دیدنشون ولی رحمن اجازه نداد. گفت: «ممکن مکانشون لو بره». اما کریم به دلش بد افتاده بود. مدام به رحمن می‌گفت: «داداش اگه اتفاقی واسه من افتاد یاقوت و زوشا رو امانت می‌سپارم بهت. هواشونو داشته باش. واسه زوشا پدری کن» رحمن از این حرفش به هم می‌ریخت. خلاصه تصمیم گرفتن واست شناسنامه بگیرن ولی چون عقدنامه نداشتن اداره ثبت می‌خواست به جای اسم پدر و مادر بزنه...


صدایت یکدفعه قطع شد. نفست سنگین شده بود و به سختی بالا می‌آمد. دستم را روی کمرت بالا و پایین کردم تا بلکه آرام شوی. دلم می‌خواست بس کنی، ادامه ندهی ولی دست بردار نبودی. جان می‌کندی و ادامه می‌دادی:

_گفت...:« نتونستن... واست... شناسنامه بگیرن. ولی... خوشحال بودن... دو سه ماهی از تولدت گذشت و یه از خدا بی خبری جاشونو به بابای یاقوت لو داد. شب بود. یاقوت تو آغوش کریم در حال شیر دادن بهت خوابش برده بود. بابای یاقوت با قداره وارد خونه باغ شد. و... توی خواب... سر جفتشونو.... بیخ تا بیخ....


دستانت را جلوی صورتت گرفتی و شیون بلندی سر دادی. انگار که تازه داغدیده باشی. زبانم همچنان قفل بود. بغلت کردم، سفت، محکم، باهمه‌ی وجودم. انقدر فشردمت که ضربان قلب بی‌تابت را در سینه‌ام حس می‌کردم. می‌خواستم با قلبم آرامش را به قلبت ساری کنم.

نمی‌دانم چند ساعت در همان حالت ماندیم. یک ساعت؟ دو ساعت؟ سه ساعت؟ چهار ساعت؟

هردو خوابمان برد...


نور خورشید چشمانم را زد. پلک گشودم و تو را محصور بازوانم دیدم. تنت گرم بود و دوباره خون زیر پوست گونه‌ات دویده بود و مرا می‌خواند. دعوتش را اجابت کردم و بوسیدمت. چشمانت را ملیح گشودی. دوباره پرفروغ و درخشان شده بود.

آرام و بی رمق لب زدی:

_ تیکه آخرشو نگفتم

_ اگه گفتنش راحتت می‌کنه بگو

_ اونروز وقتی داستان عمه به اینجا رسید حالم بد شد. اما چند روز بعد گفت: «رحمن مثل شیر پای وصیت داداشش وایساد. با اینکه زنش مخالف بود ولی تورو برد پیش خودش. از ارومیه به تهران مهاجرت کرد تا کسی نخواد با نگاهش یا حرفاش آزارت بده». حالا...


لب‌هایت را تو کشیدی و مردد نگاهم کردی:

_ باید اینارو بهت می‌گفتم... حالا... تصمیم... باتو

چشمانت را مماس با صورتم بستی.

لب‌هایم را از روی گونه‌ات به سمت گوشَت سُراندم. قفل زبانم باز شده بود. آهسته زمزمه کردم:

_ ممنون که منو لایق دونستی توی درد و رنجات سهیمم کنی. قول میدم مرهم همه‌ی زخمات بشم. تو فقط برام بخند تا من جنگنده جلو برم


چشمک زدم و خندیدی و دوباره پرده از آن مرواریدهای سفید برچیدی.

و من که هرلحظه سهم بیشتری از دلم را به تو می‌باختم...