?... نویسنده ☜ مینویسم تا زنده بمانم ? . •. •. •. •. •. •. •. •. •. •. •.پیج من روبیکا?? https://rubika.ir/fateme_sadat_jazaeri .•. •. •.• کانال من در ایتا??@saraye_dastan
داستانای من و ❤مامانیم?(قسمت سوم)
مادر بزرگم اخلاق خاصی داره. ما همیشه بهش میگیم "مامانجون خنثا".
آخه هیچوقت هیچ نظر و خواستهای نداره. مثلن وقتی میریم بیرون و غذا سفارش میدیم دور همدیگه بخوریم، بهش میگیم:
_ مامانجون شما چی میخوری؟
یه کم دل دل میکنه و میگه:
_ هرچی بقیه میخورن
میگم:
_ بقیه هر کس یه چیزی میخوره، شما خودت ببین چی دلت میخواد!
_ هرچی خودت میخوری
منم کلافه می شم و میگم:
_ مادرِ من هرکس یه سلیقهای داره. کارو سخت نکن، خب یه انتخابی بکن مثل بقیه
مامانجون هیچوقت توی جمع انتخابی نداره، نه حرفی میزنه، نه ناراحتیاشو میگه، نه نیازاشو.
واسه همینم بهش میگیم «مامانجون خنثا»
ولی خیلی مهربونه و همهی همتش رو اینه که کسی رو آزرده نکنه و جالب اینجاست که از اتفاق همیشه هم بقیه از دستش ناراحت میشن.
ولی من از یه چیزی زجر میکشم، اینکه مامانجون با اینکه زندهست ولی خیلی وقتا فراموش میشه، حقش ضایع میشه. همه راحت ناراحتش میکنن و اون همهی دلخوریشو میریزه توی خودش تا کسی ناراحت نشه.
گاهی از رفتارای بقیه تصور میکنم مامانجونو دوست ندارن. در صورتی که همه از مهربونی و مظلومیتش تعریف میکنن.
اما مامانیِ نازم (مامان مهنازمو میگم) از قدیم توی خانواده بر خلاف مامانجون یه احترام و عزت خاصی داشت. با اینکه خیــــــــلی مهربونه ولی همه حواسمون هست که یه موقع ناراحتش نکنیم. وقتی میریم بیرون تا دورهم آبمیوه بخوریم، از مامانیم میپرسم:
_ چی میخوری جونم؟
اونم بی درنگ میگه:
_آب انبه
مامان مهنازم همیشه با یه زبون شیرینی ناراحتیاشو بهمون میگه، ماهم میفهمیم و سعی میکنیم دیگه اون رفتار آزار دهنده رو انجام ندیم.
همیشه هم یه جوری میگه که آدم بهش برنخوره.
یادمه دوازده سیزده سالم بود. تخس و شیطون بودم. تو مدرسه انقدررررر میدوییدم و از همه جا بالا میرفتم که خسته و کوفته برمیگشتم خونه. وقتی میرسیدم خونه فشار گرسنگیم در حدی بود که از همون دم در، در حالی که مشغول کندن کفشام بودم، بلند میگفتم«مامانی دارم میمیرم غذامو بکش».
کیف و مانتو و مقنعه و چادرمو در میاوردم و مینداختم روی زمین و پشت میز میشستم تا غذامو بیاره.
یه روز که از مدرسه اومدم به محض رسیدن دیدم بشقاب غذام حاضر و آماده روی میزه. بدون گفتن حرفی از خوشحالی پریدم پشت میز و دِ بخور.
مامانی از جلوم رد شد و با لبخند گفت:
_ سلام دخترم خسته نباشی
همونطور که غذاها رو تند تند توی دهنم میتپوندم گفتم:
_ دستت طلا مامانی، چطوری انقدر خوشمزه میپزی آخه؟
مامان مهنازم چایی به دست صندلی مقابلمو جلو کشید و نشست. برای خودش ریخته بود.
ناهارم که تموم شد حسابی سرکیف شده بودم. رفتم عقب و به پشتی صندلی تکیه دادم و دستامو به دو طرف باز کردم و کش و غوسی به تنم دادم:
_ الان رو این غذای لذید یه چرت خواب میچسبه
مامان مهناز لبخندش بیشتر کش اومد و گفت:
_ مثل پیر مردا گفتی
و خندیدیم.
مامانی چشم تو چشم من چاییشو هورت هورت میخورد و منم از مدرسه و دوستام براش میگفتم. حرفام که ته کشید بلند شدم تا برم لباسامو عوض کنم. مامانیم اشاره کرد بشینم. با همهی مهربونیش مگه دلت میومد به حرفش گوش ندی؟
_ جونم مامانیِ نازم؟
_ چند وقته میخوام در مورد یه موضوعی بات حرف بزنم ولی فرصتش پیش نیومده. دیدم الان که تنهاییم و شکمتم سیر شده فرصت خوبیه
و لبخند زد...
مشتاق نگاش میکردم. آخه همیشه دوست داشتم مامانی برام حرف بزنه و من فقط گوش بدم. برعکس دوستم فهیمه که همش میگفت:« تا مامانم میخواد بام حرف بزنه چهار ستون بدنم میلرزه»
خلاصه مامانی دستاشو دراز کرد و دستامو گرفت تو دستشو گفت:
_ یه رفتارته که منو خیلی آزار میده
دلم ریخت، چون هیچوقت تحمل ناراحتیشو نداشتم. همونطور که با چشمای گشاد شده و منتظر نگاش میکردم ادامه داد:
_ از صبح که میری مدرسه من مدام یک چشمم به ساعته که تو کِی میای و تو وقتی میرسی هنوز به چارچوب در نرسیده، بدون سلام و علیک و احوالپرسی داد میزنی«مامااااان غذامو بکش دارم میمیرم» بعدم میای تو و کیف و لباساتو میندازی وسط هال.
سرمو زیر انداختم. مامان مهناز دستمو فشار داد و گفت:«این رفتارت به من حس بی احترامی و بی مهری میده»
درست میگفت، از فردا به عشق مامانیم رفتارمو تغییر دادم.
و چه خوبه که مامانی همیشه احساس، نیاز و خواستشو به ماها میگه. یه جورایی باید بگم خودشو به ما میشناسونه و شیک و تر و تمیز حقشو از ما طلب میکنه. حقِّ احترام و توجه...
نویسنده:
••✧-❥فاطمه سادات جزائری❥-✧••
مطلبی دیگر از این انتشارات
"حد فاصل فهمیدن و نفهـــمیدن"
مطلبی دیگر از این انتشارات
رویــــای تلــــخ
مطلبی دیگر از این انتشارات
✧ امنیتمان کو؟