دنیای قشنگ و بی طعم...

عیــــــد است اما... از آن عیدهای بی عطر و طعم.

به نظرم رایحه‌ی نوروز از آنهاست که حتا شبیهش هم پیدا نمی‌شود.

عیــــــد است اما... از آن‌ها که به سختی می‌شود توفیرش را با ایام دیگر یافت.

هوا هم آفتابیست اما... از آن آفتاب‌های بی حال و رمق که هرازگاه شعاعی رنگ پریده، از پشت ابری دلگیر، سرک می‌کشد و دقایقی بعد رنگ می‌بازد.

روی فرش دراز کشیده‌ام و پاهایم در حال آفتاب گرفتن هستند. عادتِ دلچسبیست.

خانــــه هم هست اما... از آن خانه‌ها که اعضائش نصف و نیمه است.

دخترها را در حیاط تماشا می‌کنم.

بـــازی می‌کنند اما... از آن بازی‌ها که از دردِ ناچاریست.

پسرک نیست، دخترها هستند، پدر نیست، مادر هست...

دل هم هست اما... از آن دل‌ها که هر قِسمِ آن به سمتی پَر می‌کشد.


میان عید و آفتاب و دخترها، سؤالی در ذهنم چرخ می‌خورد:

چه چیزی روز به روز عطر و طعم‌ها را بیش از پیش می‌رُباید؟

عیــــد ما کجا و عید این‌ها کجا؟

هنوز با یادآوری آنــــهمه شور و شوق دلم می‌ریزد.

ذوقی که برای لباس و کفش جدیدمان داشتیم و هرروز می‌پوشیدیم و در خانه شو می‌دادیم تا عید از راه برسد.

بچه‌های حالا چنین ذوقی را تجربه می‌کنند؟

ذوق و شور ما کجا و شور و شوق اینها کجا؟

هیجانی که برای عیدی گرفتن داشتیم...

و جیــبمان که پُر می‌شد از اسکناس‌های سبــزِ بیست تومانی، قــرمزِ ده تومانی، تک و توک هم پنجاه تومانی.

اگر کسی خیلی عزت سرمان می‌گذاشت یک صد تومانی می‌داد دستمان و ما با آن عـــرش را سِیـــر می‌کردیم.

دروغ نگویم پدربزرگ مادری‌ام هرسال به نوه‌ها هزارتومانی از لای قرآن می‌دادند و دایی جانِ یکی یکدانه‌ام پانصد تومانی.

بچه‌های حالا تِراول‌های نو هم، آن عطر و طعمی را که باید، برایشان ندارد.

طعـم عیـدی‌های کم قیمت ِ ما کجا و طعم عیدی‌های قیمتیِ اینها کجا..؟

به این می‌اندیشم که برای ما، با وجودِ تمام سختی‌های زمانه‌مان، همه‌ چیز طعـم دار بود.

توی مدرسه اگر کسی نارنگی یا خیار می‌آورد، عطرِ آن همه‌ی مدرسه را پُر می‌کرد؛

و مگر می‌توانستی آب دهانت را جمع کنی؟

ولی نارنگی‌های حالا به قول مادربزرگم "نه طعم حلال می‌دهد و نه طعم حروم"

نارنـگی و خیـارهای سابق کجا و نارنگی و خیار این‌ طفلک‌ها کجا؟


یادم می‌آید ما هردو هفته یکبار به شهربازی می‌رفتیم.

از لحظه‌ی ورود، گویی در سرزمین عجایب یا بهشت شادی‌ها قدم نهاده‌ بودیم.

هنوز طعم آنهمه هیجان و شادی تهِ دلم مانده.

شهربازی‌ها هم که دارد دیجیتالی می‌شود.

زیباتر، پر رنگ و لعاب‌تر اما... بی طعم‌تر.

شهـــربازی‌های حقیـقیِ مـا کجا و شهربازی‌های مجازی‌ِ اینهـا کجــا؟


دید و بازدیدهای متسلسل نوروز را یادتان هست؟

وقتِ سر خاراندن نداشتیم.

همه‌ی فامیل از صبح تا شام ده بار همدیگر را خانه‌‌ی این و آن می‌دیدیم.

جالب‌تر اینکه در خانه‌ی دهم همان اندازه از دیدار یکدیگر ذوق می‌کردیم که بار اول و خانه‌ی اول.

من و داداشم توی دید و بازدیدها نقشِ "غارتگرانِ حرفه‌ای" را بر عهده داشتیم.

با یک نقشه‌ی آبکیِ از پیش تعیین شده، تمام نارنگی و موزهای توی بشقاب‌ها را کِش می‌رفتیم.

و نگویم از طعمِ لذت بخشِ آن...

و نگویم از حجم آبروریزی‌مان...

کسی می‌دید تصور می‌کرد از قحطی درآمده‌ایم.

جالب اینکه به نقطه‌ی انفجار می‌رسیدیم اما حاضر نبودیم از طعم ِ لذت بخش ِ این عملیات ربایـِشی بگذریم، حتا به قیمت نوش جان کردنِ یک دست کتکِ چرب و چیلی...

و البته که موز در آن روزها حکمِ موز طلایی با طعمِ بهشتی را داشت.

هرچقدر می‌خوردیم سیر نمی‌شدیم.

دهه شصتی‌ها این را خوب می‌فهمند...

و البته که موزهای فراوانِ حالا اصلن طعم و عطر موزهای کمیابِ سابق را ندارد.

عطر و طعم موزهای بدقواره‌ی ما کجا و بو و مزه‌ی موزهای خوش بر و روی اینها کجا؟

سؤالات همچنان در ذهن پراکنده‌ام می‌پِلکند:

چه چیزی این طعم‌ها را ربوده؟

این پوچی برآیندِ چه چیزیست؟

اگر ما به معنای حقیقی بچگی را زندگی می‌کردیم، اینها چه می‌کنند؟


جمله‌ای در سرم تکرار می‌شود و می‌ترسانَدم:

"هر اندازه ظاهر همه چیز زیباتر شده، به همان نسبت طعم و عطرش را از دست داده"


عیـــد است اما... از آن عیدهایی که هیـــچ عطر و مزه‌ای ندارد...

پ‌ن: اگر دزد عطر و طعم‌ها را بیابم در دم به قتل می‌رسانمش..!!


به قلم:

••✧-❥فاطمه سادات جزائری❥-✧••