?... نویسنده ☜ مینویسم تا زنده بمانم ? . •. •. •. •. •. •. •. •. •. •. •.پیج من روبیکا?? https://rubika.ir/fateme_sadat_jazaeri .•. •. •.• کانال من در ایتا??@saraye_dastan
زخــــم ِ کهـــــــنه»
با تردید از در آهنی هال میگذرم. آفتاب ملایم عصرگاهی تا اواسط هال پهن شده اما رمقی برای ذوب کردن یخبندان خانه ندارد.
چشمم به دنبال شیشه های رنگا رنگ تنها اتاق خانه میدوَد.
نکند خالیست؟
مغز استخوا ن رانم میلرزد. با اینحال هشتی را رد میکنم و به سمت اتاق میروم و مقابل در میایستم.
انگشت اشارهام را بی هدف روی شیشهی پنج ضلعی و قرمزرنگ در میکشم. رد انگشتم روی لایهی ضخیمی از خاک باقی میماند. چند سال است دستمال نخورده؟ مادر اگر بود و چنین صحنهای را میدید دق میکرد.
دستانم را حائل صورتم میکنم و به شیشه نزدیک میشوم. جز تاریکی چیزی پیدا نیست.
صدای کودکانه و شادش نزدیک میشود: «مامان... مامانی... کجایی؟»
گفته بودم میخواهم تنها باشم اما به خرجش نرفت و درست در همان لحظهای که نباید سر میرسد.
با صدایی آرام که به زحمت شنیده میشود پاسخش را میدهم: « بیا بالا راحیلم »
صدایش تا پشت سرم پیش میآید: «کجا رفتی مامان؟ »
وارفته برمیگردم و با دیدن صورت بشاش و چشمان براقش گل از گلم میشکفد.
دستانش را به دو طرف باز میکند و میچرخد:
«اینجا خیلی قشنگه مامان. چرا گفتی از ماشین پیاده نشم؟ خب منم دوست داشتم خونهی بچگیاتو ببینم »
مشتاقانه در و دیوار را مینگرد. پایش را روی یکی از موزاییکهای لق شدهی کف زمین میگذارد، صدای تلق تولوق میدهد.
صدا بلند میشود... تکرار میشود... بلندتر... و دیوارها را میلرزاند.
فاصلهی بینمان را میپیمایم و محکم بغلش میکنم: «آروم باش، نترس دخترم، نترس »
قدش تا سینهام میرسد و دستهایش دو طرف جثهی ظریفش آویزان است: « چیه مامان؟ منکه نترسیدم. خوبی؟ »
او را بیشتر میفشارم.
"" پدر از زیرزمین فریاد زد: «چه مرگتونه؟ چقدر این پاشنهی پاهاتونو تالاپ تالاپ تو سر من میکوبید؟»
مادر گفت: « سیسسس یه کم آرومتر راه برو آمنه»
عاجزانه نالیدم: « آخه من چکار کنم؟ موزاییکا لقه صدا میده »
مادر نخ کوک لباس را با دندانش قطع کرد و گفت: «یه کم آرومتر راه برو مادر، باز میاد بالا میوفته به جونتون »""
راحیل خودش را از آغوشم بیرون میکشد. لبخندش برچیده و برق چشمانش پریده و غمی در عمق مردمکش سوسو میزند.
گویی سیزده سالگی خودم را میبینم. همان صورت، همان چشمها، همان نگاه با ته رنگی از غم و اضطراب.
دلم میریزد. میخواهم دستش را بگیرم و آرامَش کنم. دستانش را عقب میکشد. سرم را زیر میاندازم و آهسته میگویم:
_شرمنده عزیزم، فک...فکر کردم ترسیدی
پوزخند کجی میزند:
_ اشکالی نداره
برمیگردد و لی لی کنان به سمت در حیاط میرود:
_ من میرم زیر زمینو ببینم
گویی دلم از روی بلندی سقوط میکند. دستم را به سمتش دراز میکنم تا مانعش شوم. صدایم را فرو میدهم و دندانهایم را روی هم میسایم تا دوباره برق چشمانش را نپرانم.
از محدودهی نگاهم که میرود، باعجله هشتی را طی میکنم و به سمت در حیاط میدوم تا دورادور مراقبش باشم. مردد لب پلههای تاریک زیر زمین ایستاده. پلهی اول را میپیماید. معدهام تیر میکشد. با دست آن را مشت میکنم و پلکهایم را روی هم میفشارم.
"" مادر گفت: « آمنه برو از زیر زمین دبه سرکه رو بیار»
گفتم: « میترسم مامان»
گفت: « خیر ببینی، من اگه برم تا یه هفته از پا درد میافتم »
همیشه از زیر زمین میترسیدم. پاتوق آقاجان و دوستانش بود. پر از سوسک و انواع حشرات ریز و درشت. از پلهها پایین رفتم. تاریک بود.
بوی دود مانده میداد. همهی چراغها را روشن کردم تا از ترسم بکاهد. به انتهای زیر زمین رفتم و پردهی برزنتی را کنار زدم. مغز پاهایم میلرزید.
دیوار پشت پرده پر از طبقات سیمانی کوتاه و بلند بود که از وسایل مختلف پر شده بود. در یکی از ردیفهای طولانی آن انواع دبه و بطریهای کوچک و بزرگ سرکه و ترشی و آبغوره به چشم میآمد. اولین دبه را برداشتم تا سریع از آن دخمهی سیاه بگریزم. از پرده رد شدم. ساق پایم قلقلک شد. پاهایم را با وحشت تکاندم، سوسک سیاه و بزرگی از پاچهام بیرون افتاد.
دبه را رها کردم و جیغ کشیدم و دویدم.
مادر گفت: « حداقل برو چراغای زیرزمینو خاموش کن، آقات میاد نفهمه، عصبانی میشه»
گفتم: «میترسم مامان، به خدا میترسم»
وحشت کتکهای آقاجان از سوسک کمتر بود.
دقایقی بعد آقاجان سررسید و صدای فریادش از حیاط آمد: « کی رفته تو زیرزمین؟ »
صدا از ندای کسی درنیامد.
«مگه نگفته بودم در نبود من کسی اونجا نره؟ نگفتم اونجا پر از امانت مردمه؟»
اگر پیش نمیرفتم و اعتراف نمیکردم داداش جمشید را به جای من کتک میزد. بالاخره من بزرگتر بودم و مقاومتر.
دوباره فریاد کشید: «با شماها هستم، کــَرین مگه؟»
نگاه ملتمسانهای به مامان کردم. با همهی مهربانیاش همیشه مارا توی دردسر میانداخت و بعد رهایمان میکرد.
با پاهای لرزان به حیاط رفتم. معدهام تیر کشید. ناخنهایم را میجویدم.
گفتم: «آقاجون »
گفت: « آقاجون و درد »
گفتم: « به خدا رفته بودم سرکه بیارم»
گفت: «بیا زیر زمین»
رفتم... شب میان رخت خواب میغلتیدم و از درد جای کتکهایی که با مگس کش خورده بودم، خوابم نمیبرد.""
چراغهای زیرزمین روشن میشود. میدانم تا ته و توی همه جای این خانه را درنیاورد بی خیال نمیشود.
برمیگردم و به سمت شیشههای رنگی میروم. نفسهایم سنگین شده و حالت تهوع دارم. اگر اصرار مشاورم نبود شاید هرگز به اینجا پا نمیگذاشتم.
یعنی هنوز هست؟
دستهی در را مشت میکنم و پایین میکشم. در با صدای غیژژژژژژ گوش خراشی باز میشود. بوی دود مانده توی صورتم میخورد و حالت تهوع میگیرم.
یک کرسی کوچک در وسط اتاق و دیوا ردود زدهای که قاب عکس مادر و آقاجان وسط ترکهای ریز و درشت آن است ، مقابلم ظاهر میشود.
و آقاجان با آن قد رشیدش، کوچکتر از همیشه لای کرسی چمباتمه زده. آنقدر بی رمق و فرتوت که گویی مدتهاست مُرده.
دستهایم شروع به لرزیدن میکند. کم کم تمام تنم روی ویبره میرود.
"" آقاجان زیر کرسی نشسته و صورتش در گردی از دود محو شده بود. خاکستر سیگارش را تکاند و گفت: « این پسرهی بی خاصیت به جای اینکه یه کار و کاسبی راه بندازه رفته واسه من قرتی بازی درآورده و عکس قاب کرده؟ من قد این بودم از صبح تا شب کارگری میکردم و چند سر عائله رو نون میدادم»
مادر در حالی که با سرعت میلههای بافتنی را روی هم میغَلتاند، آرام و با احتیاط گفت: « شما درست میگی آقا ولی حالا تو ذوقش نزن، جوونه بالاخره»
آقاجان گردن چپ و راست کرد و گفت: « همینکارا رو کردی که انقدر لوس و بچه ننه شده. اگه سپرده بودیش به من آدمش کرده بودم. خود ما مگه چه جوری بزرگ شدیم؟ جواب سلاممون کتک بود و خداحافظیمون لگد. همینم شد که از ۸ سالگی گلیممونو از آب میکشیدیم بالا هیچ، تازه تو خرجی کمک دست آقامونم بودیم»
بعد استکان کمر باریک چایی را از روی کرسی برداشت، حبهی قندی را به سمت دهانش پرت کرد و چایی را هورت کشید.
یکهو انگار که زهر هلاهل خورده باشد، چایی را تف کرد و استکان را روی نعلبکی کوبید. تمام چاییاش روی لحاف کرسی پاشید: « اَه...اَه اینکه یخ کرده. تو این خراب شده یه چایی درست و درمون به آدم نمیدید. چند بار بگم چایی یخ کرده واسه من نیار زن؟»
معدهام تیر کشید. مادر دستپاچه استکان را برداشت و شتابان به آشپزخانه رفت. سراسیمه به دنبالش رفتم. آهسته با خودش حرف میزد:
_ خدا لعنتت کنه مرد. خدا لعنت کنه ننه خانومو که این نونو تو سفرهی من گذاشت.
وجودم پر از نفرت شد ""
از آمدن پشیمان میشوم و برمیگردم. در اتاق را آهسته میبندم و بازدمم را با شدت فوت میکنم. ولی سینهام سنگین است.
نفسم را رها نمیکند.
مشاورم گفت: باید با آقاجان حرف بزنم.
ولی نمیتوانم. کاری که به عمرم نکردهام و فقط حسرتش را خوردهام.
همیشه فقط همکلام مادر بودهام.
به سمت حیاط میروم. صدایی مبهم و بدون تصویر در ذهنم تکرار میشود:
"" «خانوم روغن گوسفندی گرفتم، باهمینا واسشون سیب زمینی درست کن که از این آت و آشغالای فرنگی نخورند» ""
قلبم انگار باد میکند و فضای سینهام را پر میکند و ضربانش در تمام تنم منعکس میشود. به سمت شیشههای رنگی برمیگردم. پاهایم سست شدهاند و پیش نمیروند.
مشاورم گفت باید آقاجان را ببینم.
به سختی تا بیخ در پیش میروم. در رنگی را باز میکنم.
تصاویر هولناکِ ذهنم را پس میزنم و آهسته وارد اتاق میشوم. گچ دیوارها از دوده سیاه شده. به کرسی نزدیک میشوم.
روی لحاف چرک مردهی کرسی چند جای سوختگیست . با فاصله و آهسته سرپا مینشینم. سردم میشود و لرزش تنم شدت میگیرد.
ریش و سبیلش یکدست سفید شده اما دور دهانش به زردی میزند. ابروهای کمانی و سیاهش، خاکستری رنگ و افتاده شدهاند.
رنگ صورتش پریده و ته سبز است. شبیه به آدمهای مسموم.
پیش از اینکه بیایم کلی حرف داشتم، کلی گلایه، کلی فریاد.
ولی حالا... خالی خالیام.
درست مثل آدمی که از زیر دستگاه شوک بیرون آمده و پر از خالیست.
نفسم را حبس میکنم و ده دقیقه همانطور دو دل مینشینم. زبانم گویی یخ زده.
مشاورم گفته باید حرف بزنم...
سرد و آرام زمزمه میکنم:
_آقاجون خوابین؟
ــ....
_ منو میشناسین؟ چند وقته ندیدیم همو؟
هیچ عکس العملی ندارد. نکند واقعن مُرده؟
جمشید همیشه میگفت: «آقاجون تا همهی مارو زیر خاک نکنه جون به عزرائیل نمیده»
مادر میگفت: «در مورد باباتون اینطوری حرف نزنید، معصیته»
بعد خودش راه میرفت و پشت سر آقاجان ناله و نفرین میکرد.
چهار دست و پا جلوتر میروم و نزدیکش مینشینم. خیرهی خطهای عمیق صورتش میشوم.
جایی بین معده و پهلوی راستم داغ میشود. شاید همان جگرم باشد.
جملهای از ناکجا آبادم بالا میآید و حلقم را میفشارد و زبان یخ زدهام را به حرکت وا میدارد: «فکر... کنم... دلم... براتون...تنگ... شده... بود... ولی... ولی ... نمیدونستم»
چانهام میلرزد و تمام ترسها، اضطرابها، دلهرهها و کابوسهایم به یکباره از چشمانم فوران میکنند.
آقاجان با بیحالی مفرطی لای پلکهایش را میگشاید. مردمکی طوسی و نا آشنا از میان خط باریک پلکهایش نمایان میشود.
مگر چشمانش سیاه نبود؟
لبخند کمرنگی میزند. شاید هم توهم میزنم. یادم نمیآید تا به حال چشم در چشمم خندیده باشد. ذهنم از او تنها جدیت و خشکی و سختگیری به یاد دارد.
تصاویری کوتاه و مبهم با سرعت از جلوی چشمانم میگذرند:
"" من و مجید چراغها را خاموش کردیم و رخت خوابها را پهن کردیم. در تاریکی و با کمترین صدا تلویزیون تماشا میکردیم. مادر هم چیزی بهمان نمیگفت. نفسهایمان از شدت هیجان تند شده بود.
به محض صدای چرخش کلیدِ آقاجان در قفل، مجید وحشتزده تلویزیون را خاموش کرد و هر دو باعجله زیر پتو خزیدیم و خودمان را به خواب زدیم.
آقاجان که ساعت خوابمان را از مادر پرسید، گفت: «سر ساعت خوابیدند آقا»
به مادر گفته بود: «بچه باید شب زود بخوابه. اینا دیر بخوابند من از چشم شما میبینم. قبل از ساعت ده خاموشی بزن.»
اگر آقاجان پس از ساعت ده به خانه میآمد و ما خواب نبودیم، قشرق بپا میکرد.
و ما از اینکه با همکاری مادر سر آقاجان را شیره مالیده بودیم، احساس فتح و پیروزی میکردیم. ""
صدای گرفته و خش دار آقاجان درمیآید:
_ بالاخره اومدی؟
دستم را جلو میبرم و روی دستان لاغر و چروکیدهاش میگذارم. گرم است. مثل همان روزها...
گوشهی لبم میلرزد و دهانم از هجوم اشکهایم شور میشود. لبهایم را روی دستش میگذارم و میبوسم و بعد آن را به صورتم میگذارم و هق هق کنان میگویم:
_ ببخشید آقاجونم... ببخشید که نفهمیدم... که بعد از فوتِ مامان... ترکتون کردم
چانهام را به سینه میچسبانم.
گلایهمند میگوید:
_ پونزده ساله قفل درو عوض نکردم
چشمانم را میبندم و از اعماق دل ناله میزنم.
بی رمق میگوید:
_ چقدر پیر شدی
نگاهم را تا روی بالشتش بالا میآورم:
_ خیال میکردم اگه ازتون دور بشم به آرامش میرسم، همون چیزی که همهی وجودم تشنهش بود. ولی... پیر شدم آقاجون. ترکِ شما پیرم کرد.
صدای حیرت زدهی راحیل از پشت سرم میآید:
_ مامان!؟
برمیگردم به سمتش:
_ جان مامان
چشمانش گرد شده. آب دهانش را با صدای قولوت فرو میدهد و با انگشت به سمت آقاجان اشاره میکند.
دوباره دست آقاجان را میبوسم و با صدای دورگهای میگویم:
_ این آقاجونمه، بیا تو راحیل، بیا
آقاجان انگار که جان به تنش برگردد با دیدن راحیل چشمانش کامل باز میشود و صورتش میشکفد:
_ دخترته؟ الله اکبر چقدر شب به خودته
میان اشکهای بی وقفهام میخندم. اشک و خنده باهم میآمیزند و به قهقهه تبدیل میشوند.
آقاجان خندان مینشیند. یک دستش در دست من است وخیره به راحیل با دست دیگرش جعبهی سیگارش را از روی کرسی برمیدارد. راحیل جلو میآید. پایش روی موزاییک لقی میرود. صدای تلق تولوق آرامی میدهد. صدا در خندههایمان محو میشود.
و زخم کهنهی معدهام قرار میگیرد.
راحیل کنارم زانو میزند و دستم را میگیرد:
_ چیشده مامان؟ خوبی؟
با انگشت اشاره رد اشک را از روی گونهام پاک میکنم:
_ از همیشه بهترم عزیزکم
_ پس با کی حرف میزنی؟ کسی اینجا نیست که
با شتاب سرم را برمیگردانم. جای خالی آقاجان تیری میشود و در معدهام فرو میرود.
به قلم:
••✧-❥فاطمه سادات جزائری❥-✧••
مطلبی دیگر از این انتشارات
چطور در زندگی حال خوب و پایدارتری داشته باشیم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
بزرگتــــرین مشکل انسان مدرن!؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
اولین برف زمستان