?... نویسنده ☜ مینویسم تا زنده بمانم ? . •. •. •. •. •. •. •. •. •. •. •.پیج من روبیکا?? https://rubika.ir/fateme_sadat_jazaeri .•. •. •.• کانال من در ایتا??@saraye_dastan
❌غافلگیــــــــری ممنوع! ❌
همیشهی عمرم از شنیدن اسم "شپش" چهار ستون بدنم میلرزد!
شپش را یک بلای خانمان سوز میپندارم. چیزی شبیه به موریانه که به جانمان میافتد و تنمان را از درون تهــی میکند. بلایی که نمیتوان به راحتی از شر آن خلاص شد.
شاید علت و ریشهی این ترس برگردد به هفت سالگیام که از طریق یکی از همکلاسیهایم به شپش مبتلا شدم.
پدرم مرا به سلمانی برد. آنجا منِ بی خبر از همه جا را کچــل کردند.
صندلیام را چرخاندند و اجازه ندادند رو به آینه بنشینم. نمیدانستم قرار است چه بلایی سرم بیاورند!؟
وقتی آقای سلمانی موزر را روی سرم گذاشت و من سقوطِ دستههای قطع شدهی موهایم را میدیدم، شوکه شده بودم. حالی شبیه به سکته پیدا کردم. تنم یخ کرده بود. گویی قلبم از تپش ایستاده بود. زبانم بند آمده و نمیتوانستم کلامی بگویم. فقط از ته دل ضجه زدم.
دختر بودم، موهایم را دوست داشتم. برای یک دختر، مو حکم حیثیتش را دارد!
حالا که فکر میکنم با خودم میگویم:
«شاید بهتر بود پدرم قبل از سلمانی با من حرف میزد و مرا در جریان میگذاشت. صد در صد ناراحت میشدم ولی شاید پذیرشم راحت تر بود.
غافلگیری بی اعتمادی و ترس میآفریند!»
حالا خودم هرگاه بچههایم را برای آمپول، سرم، سوراخ کردن گوش یا هر کار دردناک و سختی میبرم، ابتدا آنها را مهیا میکنم. حتا برای درد کشیدن...
باری... کچل شدنم آنقدر برایم دشوار و گران بود که وقتی به خانه برگشتم به زیر زمینمان پناه بردم.
تمام اعتماد به نفسم را از دست داده بودم و نمیتوانستم چشم در چشم خانوادهام شوم. اگرچه پدرم به برادر و مادرم سفارش کرده بود کچلیام را به رویم نیاورند.
توی زیر زمین پیوسته اشک میریختم؛ تصور میکردم زشت ترین دختر دنیا شدهام. هرچند مادرم یکسره دلش برایم ضعف میرفت و میگفت: «زیباترین و بامزه ترین کچلی هستی که تا حالا دیدم»
آن روزها از سختترین و پرفشارترین روزهای زندگیام بود.
کم کم با اهل خانه کنار آمدم ولی از اینکه همکلاسیهایم بفهمند من کچل هستم، واهمه داشتم. شنبهها وحشتم هزار برابر میشد. چون قانون مدارس این بود که مربی بهداشت صبح هر شنبه بهداشتِ ناخن و موی بچهها را وارسی کند.
مادرم پنهانی کچل کردن مرا به مدیر مدرسه و مربی بهداشتمان خبر داده بود تا آنها درجریان باشند و مراعات حالم را بکنند.
و تازه آنوقت بود که از طریق مربی بهداشتمان فهمید نیازی به کچل کردنم نبوده و تنها با استفاده از یک شامپو مشکلم برطرف میشده!
نگویم که مادرم وقتی این را فهمید چقدر تأسف خورد.
ولی مربی بهداشتمان هر هفته فراموش میکرد که نباید موهای مرا چک کند. به نیمکت من که میرسید میگفت: «چرا مقنعهتو برنداشتی؟»
به وضوح تمام تنم از این حرفش میلرزید. میگفتم: «خانوم! مامانمون تو خونه موهامونو دیده»
و او بعد از سکته دادن من، تازه یادش میآمد که من کچلم و نباید موهایم را چک کند.
وقتی موهایم از پوست سرم سوک زد، اوضاع وخیمتر شد. چون مثل تیغ از مقنعهام بیرون میزد و من از ترس اینکه دوستانم نبینند و نفهمند، یک روسری ضخیم زیر مقنعه سرم میکردم.
از فامیل و مهمانیها نگویم... که چندبار توسط بچههای اقوام مورد تمسخر قرار گرفتم.
تأثیر آنهمه اضطراب و فشار روانی را هنوز هم حس میکنم.
فصل حملهی شپشها در مدارس که میشود، انگار از حملهی لشگر دایناسورها میگویند.
دلم میخواهد به همهی پدر و مادرها بگویم در زندگی پیش از هر اقدام و رفتاری، ابتدا این سؤال را از خود بپرسید: «آیا این عمل آسیبی به شخصیت و اعتماد به نفس فرزندم میرساند؟»
پن:
به پدر و مادرم هیـــــــــــچ خردهای نمیگیرم. چون یقین دارم همیشه بهترین کاری که میفهمیدند را در حقم کردهاند. و همیشه دست بوسشان هستم.
✍?به قلــــــم:
••✧-❥فاطمه سادات جزائری❥-✧••
مطلبی دیگر از این انتشارات
"حد فاصل فهمیدن و نفهـــمیدن"
مطلبی دیگر از این انتشارات
زخــــم ِ کهـــــــنه»
مطلبی دیگر از این انتشارات
من مُشــــــــــرک هستم!!!