در باب فلسفه زندگی


1

معنای زندگی چیست؟

سوالی به حق که همه ما در دورانی از زندگی مان با آن رو به رو می شویم، سوالی که بیشتر در دوران نوجوانی و جوانی ذهنمان را به خود مشغول می کند. من خودم وقتی به این سوال فکر می کنم که یا در اوج فشار زندگی هستم و یا از فشارها فارغ شده ام، بیکارم و مشغول اینستاگرام نیز نیستم آن وقت زمانی که به این پرسش کلیدی فکر میکنم خود را مخاطب قرار می دهم و می گویم: هی پسر! چرا من باید همچنان به زندگی کردن ادامه بدم؟ (به خصوص خودکشی کردن در دوره معاصر کاری به مراتب آسان تر شده است!)

2

فکر می کنم روزی که بتوانیم معنای زندگی خود را نه از روی احساس بلکه از روی استدلال بیابیم به بلوغ فکری رسیده ایم. هر چند بلوغ فکری به طور قطع نیازمند صفاتی دیگر نیز هست اما به نظر من مهم ترینش پاسخ دادن به همین سوال است. با این سوال است که ما تکلیف خیلی از سوالات دیگر را نیز روشن می کنیم مثل:

آیا خدایی وجود دارد؟

اگر هست، چرا این همه رنج می کشیم؟

اگر نیست فایده نفس کشیدنمان چیست؟

هستی چیست؟ آیا چیزی بیشتر از انفجاری اتفاقی است؟

و...


3

ویل دورانت حادثه ای را در کتاب "درباره معنی زندگی" از خودش تعریف می کند که شاید شنیده باشید اما تکرارش خالی از لطف نیست. این داستان برای من نماد بسیاری از انسان های مدرن است. واقعه از این قرار است:

روزی از روزهای پاییز سال 1930 دورانت در حال جمع کردن برگ های ریخته شده بر حیاطش بود، ناگهان مردی خوش پوش وارد حیاطش می شود و به آرامی به او می گوید: یا دلیلی برای زنده ماندنم بازگو کن و یا خودکشی می کنم. دورانت که فرصتی برای پرداختن فلسفی به این موضوع نداشت، نهایت تلاشش را کرد تا دلیلی برای ادامه زندگی به دست آن مرد بدهد. خود دورانت بعدها ماجرا را چنین به یاد می آورد:

"به او پیشنهاد کردم کاری برای خودش دست و پا کند، ولی او یکی داشت. گفتم غدای خوبی بخورد، ولی او گرسنه نبود. معلوم بود که دلیل های من تاثیری روی او نگذاشته بود. نمی دانم چه بر سرش آمد."

ویل دورانت در نهایت نمی فهمد که پایان آن مرد چه شد، اما همین اتفاق سبب می شود که به بزرگ ترین افراد قرن بیستم در موسیقی، ادبیات، فلسفه، سیاست و... نامه ای فرستاده و درباره معنی زندگیشان از آنها بپرسد و همین نامه ها و تحلیل های او می شود کتاب "درباره معنی زندگی".

معنای زندگی چیست؟!
معنای زندگی چیست؟!


4

"معنای زندگی چیست؟" سوالی است مختص دوران پوچ گرایی معاصر. سوالی که شاید چهارصد سال پیش کم تر انسانی ذهنش درگیر این پرسش می شد به دو دلیل.

اولا به قدری مسئله برای پرداختن داشت که اصلا فرصت نداشته به فلسفیدن بپردازد. جنگ ها، بیماری های واگیردار، برده داری، قحطی و... همه بهانه ای بودن برای مشغول شدن و فکر نکردن بود. کسی که در حال مردن از گرسنگی است تنها چیزی که به ذهنش خطور می کند زنده ماندن است.

دوما گرایش نسبت به مذهب و اعتقاد به اندیشه هایش کاهش پیدا کرده است.


5

چگونه می توانیم فلسفه زندگی خود را بیابیم؟

با اطمینان می توانم بگویم که هر انسانی برای خود فلسفه ای جداگانه برای زندگی کردنش دارد، فلسفه ای که عموما پیروی از یک مکتب خاص نیست بلکه ترکیبی از اندیشه ها و تجربیات خود و دیگران است. اما نکته مهم اینجاست که محتوای فلسفه او چیست و آیا خودش هم از آن خبر دارد؟

خیلی ها به قدری مشغول سطحیِ زندگی شان هستند که درونمایه و ریشه ها را فراموش می کنند. یکی از ویژگی های خوب فلسفه این است که وقتی واردش می شوی مجبور می شوی که به دقت بیندیشی و از تجربه و اندیشه هایت به راحتی رد نشوی و همچنین به ما نحوه تفکرمان را نشان می دهد و اگر غفلتی هم نسبت به خود و جهانمان داشته باشیم کمک می کند برطرف بشود.

با مطالعه و اندیشه اندکم می توانم بگویم فلسفه زندگی در خود زندگی و با زندگی کردن است که یافت می شود! البته مطالعه کردن و سر کلاس اساتید رفتن به طور قطع موثر است و می تواند رسیدن به «مقصد»را سریع تر کند اما همه چیز نیست.

به «مقصد» اشاره کردم، به نظرم ما در فلسفه زندگی اصلا مقصد نداریم! فلسفه زندگی یعنی خود مسیر. همین مسیری که طی می کنیم می شود معنای زندگی ما. معنای زندگی یک نقطه مشخص نیست بلکه یک مسیر است. مسیری که می توانیم در طول عمر بارها تغییر بدهیم (چون اعتقاد دارم ما برای هدفی به خصوص خلق نشدیم بلکه این ما هستیم که هدف را انتخاب می کنیم) و تا پایان مرگ ادامه بدهیم، در زمان مرگ نیز بر سر همان جاده معنا گوری برای خود حفر کرده، و سپس پایان! شاید بعدش چیزی دیگر بود که امیدواریم باشد و شاید هم به قول نیچه:


زندگی جرقه ای است میان دو خلا، تاریکی پیش از تولد و تاریکی پس از تولد.