می نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی/ خط کش و نقاله و پرگار، شاعر می شود (نجمه زارع)
مصاحبه ویرگولی!
سلام و عرض ادب خدمت همه ی دوستان عزیزم.
امیدوارم حالتون خوب باشه:)
بالاخره پست جاه طلبانه ای که توی پست قبل وعده ش رو داده بودم منتشر شد!
تقریبا از همون لحظه ای که ماهنامه ی آقای دست انداز رو خوندم ایده ی کلی همچین کاری خورد به ذهنم.
ایده ای که اون موقع هرگز فکر نمی کردم به وسعت الانش بشه!!
بعد از یه هفته فکر کردن درباره ش و کارایی که می تونیم انجام بدیم با یکی دو تا از بچه ها مطرحش کردم...
آروم آروم ایده شکل گرفت. افراد بیشتری بهمون اضافه شدن. هر کدوم یه بخشی از کار رو بر عهده گرفتن.
ایده دادن. رفتیم. اومدیم. فکر کردیم. بحث کردیم. و در نهایت موند چیزی که شما خواهید خوندش...
اولا بگم که به هیچ وجه به این پست به عنوان پست علی معلمی نگاه نکنید. علی معلمی ای در کار نیست! هیچ "منی" توی این پست وجود نداره. در عوضش تا دلتون بخواد "ما" وجود داره!!
من فقط نماینده م. نماینده ی یه تیم دوست داشتنی و خفن! یه تیم بی نظیر که در ساده ترین حالت ممکنش بیش از یه هفته ی کامل عاشقانه زحمت کشیدن. از بقیه ی کارای روزمره شون گذشتن. همه ی سختی ها رو تحمل کردن که همچین پستی به وجود بیاد. پس هر حرفی هم درباره ی پست داشتید لازم نیست حتما مخاطبش من باشم. بچه ها خودشون کامنتاتون رو جواب میدن. من این وسط فقط یه منتشرکننده م و اگه بخوام اسم دیگه ای روی خودم بذارم فقط می تونم بگم: یه عضو از یه تیم...
مصاحبه ویرگولی!
با حضور:
1- سوییت هارت (محمد)
2- سید متین فقهی
3- آرمیتا فرهادی
4- مهسا گودرزی
5- مارال عباسی
6- پویا
7- نازنین باقری
8- علی معلمی
9- محمد محسنی
10- معین اسدیان
سوییت هارت:
می نویسم. نه اینکه چیز خاصی برای گفتن داشته باشم یا مثلا کشف جدیدی داشته باشم. اما فقط می خوام یه جمع بندی داشته باشم. و به خدا و خودم بگم: ممنون. همین!
متین فقهی:
درواقع توی اون یک ساعت سعی میکنم ارزشهای اصلی زندگی رو به جا بیارم. یعنی با کسایی که دوستشون داشتم حرف میزنم و وقت میگذرونم و بعدش هم باهاشون خداحافظی میکنم. از دنیا و خداش هم تشکر میکنم که این فرصت کوتاه رو به من دادن. البته قابل انکار نیست که برای آخرین بار مینویسم و آخرین نقاشیم رو هم میکشم (:
آرمیتا فرهادی:
خب من این تجربه رو دارم متاسفانه...
به شدت غیرقابل توصیفه. بازی با کلمات میشه اگر بخوام بیان کنم...
در اون زمان تنها و تنها به آدما نگاه میکنی و آرزو میکنی دوباره بتونی آدمارو مثل اکسیژن که می بلعیش و به ریه هات میسپاری، آدم هارو هم به قلبم بکوبم...
مهسا گودرزی:
از اونجایی که آدم درونگرایی هستم و کمی در ابراز احساسات ضعیف عمل میکنم، شاید حسرت این رو بخورم چرا احساس واقعیم رو نسبت به افراد نزدیک و عزیز زندگیم حتی خانوادم بیان نکردم. شاید حسرت جمله "دوستت دارم!" به دلم بمونه!
مارال عباسی:
مامان بابامو میبوسم. پرستو رو گاز می گیرم و بهش میگم چه چیزایی رو دربارهم به کسی نگه. زنگ میزنم و به مریم میگم کدوم عکسم رو بزاره روی اعلامیهم. میرم یه بستنی گنده میخورم. روسریم رو در میارم تا باد به کلهم بخوره. و در اخر چت هام رو پاک میکنم??
پویا:
شاید حسرت حرص خوردن و استرس های بی جا. تو یک ساعت باقی مانده هم سعی می کنم پیش خانواده و دوستان باشم.
نازنین باقری:
حرف هایی که تا همیشه برای خودم نگهشون داشتم. آدمهای خوب زندگیم در اون لحظه از من دور باشند و من شاید هیچ وقت نتونم دیگه ببینمشون. این دو تا چیز. شاید حسرت این دو تا چیز رو همراه یاد خودم به دل فراموشی بسپرم.
علی معلمی:
خب این خیلی سوال سختیه. چون به احتمال زیاد اصلا فرصت اینو پیدا نکنم که حتی فکر کنم چیکار کنم. ولی خب برفرض اینکه اضطراب نگیرم و شرایط عادی باشه شاید برم برای آخرین بار با خانواده م و دوستام حرف بزنم و ابراز محبت کنم بهشون. بدون اینکه به هیچ چیز دیگه ای فکر کنم. هنوزم خیلی وقتا نمی تونم به بابام یا مامانم یا حتی داداشام بگم دوستشون دارم. خیلی خیلی زیاد. عاشقشونم...
شایدم برم یه چیزی بنویسم. هر چیزی که به ذهنم رسید تو اون لحظه.
محمد محسنی:
خیلی دوست دارم قبل از مرگ، به قله دماوند صعود کنم...
اگه قرار باشه بمیرم و هنوز این کار رو نکرده باشم، حسرتش رو میخورم.
معین اسدیان:
در یک لحظه بر می گردم و به آیینه میگم:
من، تا یک ساعت دارم دیگه روی دست مردم جابجا میشم...
فقط یه نیمساعت وقت کافیه از ذهن همان هایی که سر قبرم ضجه میزنند پاک بشوم...
اما تو، هنوز وقت داری. من سفت اینجا رو چسبیدم. میدونم بی وفاست. میدونم بدرفتاری میکنه. اون لهام میکنه. اما من پاش هستم. تا آخرین ذره ام...
من فرزندش هستم. از این جا اومدم و همین جا بر میگردم.
اما تو، میتونی بری. فقط قبل از این که ازت جدا بشم یه سوال دارم، البته برای من که مهم نیست. اما تو، در حین این ۱۷ سال متفاوت بودی؟ یا فقط به من دستورات دادی؟ خور و خواب و خشم و شهوت...؟
با تو ام. با تویی که نمیدونم چی صدات کنم. معین اسدیان قطعا مناسب نیست. هِی! اون اسم مال منه نه تو. تو شاید، مثلا Bandeh97302501 باشی! یا شایدم... نمیدونم. اسمت رو نمی دونم. مگه چقدر مهمه؟
اما بجاش حداقل به اندازه ای که خودت، خودتو شناختی، خوب شناختمت. از بچگی، از همون موقعی که خدا جوازم رو صادر کرد تو اومدی تا حالا؛ تا همین ثانیه ها کنارم بودی و هستی. امیدوارم لااقل تو، درون ذهن های دیگه بمونی و رسوب کنی...
راستی، می بینی؟ آرزو های بی ارزش اینجا هم رهام نمی کنه! :)
سوییت هارت:
- کنکور: تجربه جدید ... ?
- دست انداز: ارباب :) ... ۱۰
- آذرخش عزیزی: ابهام (به خاطر اینکه جوابی ندارم :| ) ... بنفش(!)
- گزینه انتشار پست: تنهایی ... مشکی
- آینده: رنج ... سفید
- سردبیر: no feels! ... blank page :/
- دانشگاه: درس (دیگه نیاز به توضیح هست؟!) ... اینو هم یه صفحه ترنسپرنت در نظر بگیر که چیزی توش نیست :))
- کار تیمی: مسئولیت ... آبی
- هیتلر: الگو (شرمنده اینو میگم اما تیپ شخصیتی هیلتر، تیپ شخصیتی منه :) برا همین میرم زندگیشو می خونم بهزودی)
متین فقهی:
- کنکور: حرفاش خطرناکتر از خودشه...⚫️
- دست انداز: انسانی خوب، ارزشمند و قابل احترام (:?
- آذرخش عزیزی: یه آدم با تجربه و باحال که از هیچ کمکی دریغ نمیکنه.⚪️
- گزینه انتشار پست: خیلی خوشحالم میکنه اون دکمه!?
- آینده: قشنگ خواهد بود، اگر که بخواهیم...?
- سردبیر: نمیفهممش!?
- دانشگاه: مثل همون ۱۲ سالیه که در حالت عادی صرف تحصیل کردیم، هیچ تفاوتی نداره...?
- کار تیمی: خیلی دوستش دارم و باعث اتفاقات خوبی توی زندگیم شده. ?
- هیتلر: کاش کل دنیا رو میگرفت، خیلی دوست داشتم بدونم چطوری میخواد مدیریتش کنه! (:?
آرمیتا فرهادی:
- کنکور: مافیایی ناعادلانه...(خاکستری)
- دست انداز: بزرگوار...(سبز)
- آذرخش عزیزی: باتجربه...(خردلی)
- گزینه انتشار پست: اضطراب پذیرش و پسندیده شدن توسط مخاطب...(صورتی جیغ)
- آینده: آیینه ای بخارگرفته...(بنفش?)
- سردبیر: محترم...(سفید)
- دانشگاه: تنها فرصت پیشروی برای انسان های معمولی...(آبی نفتی)
- کار تیمی: (لذت بخش ولی پیر شدم بخدا :)...(زرد)
- هیتلر: بااستعدادترین فرد جهان...(بنفش?)
مهسا گودرزی:
- کنکور: عجیب اما واقعی .... ۱۸
- دست انداز: ادب و احترام :) .... سفید
- آذرخش عزیزی: کاردرست :) .... ۲۰
- گزینه انتشار پست: شک و تردید .... خاکستری
- آینده: کاملا مبهم .... سبز
- سردبیر: وات دِ فاز؟! .... ۳
- دانشگاه: فرودگاه!!! .... ۲۲
- کار تیمی: هیجانانگیز! .... آبی
- هیتلر: مرموز :)) .... قرمز
مارال عباسی:
- کنکور: اولین مبارزه(قرمز❤️)
- دست انداز: بابای ویرگول(آبی?)
- آذرخش عزیزی: پر از حس خوب و مهربونی و یه خون گرمی خاص(سفید?)
- گزینه انتشار پست: رو مخ و رو اعصاب مخصوصا وقتی باگوشی هستی(خاکستری)
- آینده: پر از ابهام و امید(بنفش?)
- سردبیر: بی احساس(قهوه ای?)
- دانشگاه: اون چیزی که فکر می کنیم نیست(سبز?)
- کار تیمی: سخته و نیاز به از خودگذشتگی داره ولی خیلی قشنگه(زرد?)
- هیتلر: بلندپرواز(نارنجی?)
پویا:
- کنکور: زندان
- دست انداز: چالش برانگیز
- گزینه انتشار پست: نفس راحت
- آینده: مبهم و تار
- سردبیر: ?
- دانشگاه: فضای جدید جالبی می تونه باشه
- کار تیمی: تجربه ی فوق العاده
- هیتلر: کاش می شد فهمید کیه? (وی یکی از اعضای تیم را میگفت)
نازنین باقری:
- کنکور: قارچ هسته ای
- دست انداز: قبلا هم بهش فکرکردم. یکی از دو تا رنگهایی که به شدت ازشون حال خوب دریافت میکنم. رنگ نارنجی شایدم کهربایی.
- آذرخش عزیزی: 94 ابجد یه کلمه خوب :)
- گزینه انتشار پست: اضطراب اینکه زود صفحه لود بشه اولین پسند رو به عنوان خسته نباشید به خودم، خودم (!) بدم. (میدونم خیلی از خود متشکرم. اما دور از شوخی دلیل داره.?)
- آینده: لاجوردی
- سردبیر: کدش بو میده.
- دانشگاه: دو دسته داریم:
- دانشگاه خوب: پایگاه نخبه پروری برای اعزام
- دانشگاه کمتر خوب: بدون شرح!
- کارتیمی: جوجه اردک های فسفری رنگ
- هیتلر: فرچه رنگ مو ?
علی معلمی:
- کنکور: نذار که کشته ی این / زهر گزنده بشم / می خوام تو این بازی / یه بار برنده بشم (خاکستری)
- دست انداز: ستون ویرگول!
- آذرخش عزیزی: استاد
- گزینه انتشار پست: اشتیاق
- آینده: سرگیجه!
- سردبیر: گیف احمدی نژاد!
- دانشگاه: دیوار کاذب
- کار تیمی: جذاب کمرشکن
- هیتلر: لذت جنون
محمد محسنی:
- کنکور: سرطان بدخیم (گفتم بدخیم، چون امسال پشت کنکوریم??)
- دست انداز: آقای ویرگول
- آذرخش عزیزی: کار درست و دوستداشتنی
- گزینه انتشار پست: دوپامین
- آینده: شک و تردید!
- سردبیر: موجودی ناشناخته...
- دانشگاه: مرحلهای که شدیدا مشتاق رسیدنش هستم
- کار تیمی: جالب؛ ولی دشوار!
- هیتلر: طماع!
معین اسدیان:
- کنکور: ماراتن زندگی - قسمت یک
- دست انداز: شیخا کبیرا
- آذرخش عزیزی: ........خالی......
- گزینه انتشار پست: ترس، تهدید، التهاب
- آینده: خوش بینانه ترین حالت ممکن
- سردبیر: عَینهو گوگلترنسلیت (بیخاصیت)
- دانشگاه: جالبانگیزناک
- کار تیمی: استرس نماز آخر وقت
- هیتلر: الگوی پیشرفت
سوییت هارت:
هیچ چیز...
حس می کنم که خدا بهتر از من، من رو میشناخته و هر اتفاق یا شرایطی که برام ساخته برای پیشرفت من هستن... سعی می کنم چیزی رو تغییر ندم. من مقصر خیلی چیزای توی زندگیم نیستم. اما درقبالشون مسئولم.
متین فقهی:
به طور قطع هیچچچچچ چیز! من همینم که هستم...
آرمیتا فرهادی:
من بی احساسم! آدما شرمنده مغز و منطقشون نمیشن؛ ولی شرمنده دلشون میشن...
دلم میخواست یکم احساس تزریق کنم... و یکم پلاسما منطق رو با سرنگ بیرون بکشم...
مهسا گودرزی:
دیدم نسبت به خودم رو بهتر میکنم و افکار منفی و سرکوفتهای به خودم رو از بین میبرم :)
مارال عباسی:
این خصوصیت اخلاقی رو که هیچ کاری رو به اتمام نمیرسونم...
دوست ندارم تبدیل به یه آدم همه کاره و هیچ کاره بشم.
پویا:
عادت زمان بندی بدم رو عوض می کردم.
نازنین باقری:
ظرف تحمل این زشتکاریهای مخلوق رو بزرگتر انتخاب میکردم. عجول بودن در هر چه زودتر بازدهی گرفتن از تلاشها رو یه بازگشت به تنظیمات سیستمی میزدم.
علی معلمی:
سعی می کنم قدر خودم رو بدونم. بی شک الان نمی دونم...
محمد محسنی:
من در زمینه بروز احساسات و عواطفم، خیلی خوب عمل نمیکنم?
مثلا چندین بار پیش اومده که واقعا ناراحت شدم، ولی از قیافهم اصلا حس ناراحتی برداشت نمیشده! آره... اگه میتونستم چیزی رو تغییر بدم، این مورد رو تغییر میدادم.
معین اسدیان:
یه چیزی هست که مدتهاست آزارم میده... اون همیشه در منتها الیه وجودم داره قلقلکم میده. و هر لحظه، و در هر کاری، اون لعنتی دخالت میکنه.
اون، اراده ناکافی منه...
اگه بتونم همین الان و در همین لحظه فقط برای خودم کاری کنم، ناکافی رو به ناراضی تبدیل می کردم.
سوییت هارت:
نه فعلا که تو فکرش نیستم. (حالا اینقدر مگه مهمی؟؟ :) )
متین فقهی:
نه، ولی چنین اتفاقی هم بیوفته قطعا بیخبر نخواهد بود.
آرمیتا فرهادی:
یهویی رفتن توی طول تاریخ هیچ وقت قشنگ نبوده...
آدما نسبت بهم دیگه توقع دارن...
تو اگر یه قهوه تلخ رو میخوری نمیریزیش بیرون، چهره تو بهم گره نمیزنی، ولی وقتی یه بادام تلخ میخوری کلی نفرین میکنی...
بحث بحثِ توقع و انتظارِ...
بی خبر هرگز!
مهسا گودرزی:
بیخبر که نه! :)
مارال عباسی:
آره. آدمی که بخواد بره رفتنش رو جار نمیزنه یهو میزاره و میره...
آدمی که داره میگه میخوام برم درواقع منتظر افتادن یه اتفاقه تا نره.
پویا:
بله.
نازنین باقری:
بیاید پاسخ رو هم اینطوری ببینیم؛ با این روندی که ما داریم پیش میریم به زودی زود «ویرگول» به «زودگول» تغییر نام میده و اثاث تمام عمومینویسها رو جمع میکنه میریزه بیرون و جاشون رو به تبلیغات و مبانی تخصصیتر میده. ایشالا دسته جمعی بساطمون رو گوشه خیابون پهن کرده؛ تحصن میکنیم?.
علی معلمی:
راستش اینکه بگم تا حالا بهش فکر نکردم دروغ گفتم...
البته شکرخدا قصد رفتن که ندارم در حال حاضر:)
محمد محسنی:
نه! اگه بخوام برم، حتما خبر میدم :) که البته خیلی بعیده بخوام این جمع دوست داشتنی رو ترک کنم.
معین اسدیان:
راستش ایده جذابی از آب در میاد! :)) فکرشو بکن. یه ماه روی یک پست کار کردی و یه چیز خیلی فوق العاده تهیه کردی، در آخر خداحافظی نمیکنی و فقط کامنتا رو میخونی. دو هفته که گذشت کامنتای جدیدی میاد. چهار پنج روز هم اینجوری سرگرم هستی!
اما از این حرف ها گذشته، کسی از این ایده ها داشت، یه سر طرف قم اومد، بهم بگه کارش دارم... :))
سوییت هارت:
سفت بغلشون می کنم :)
متین فقهی:
بیصدا دستگیری کنم...
آرمیتا فرهادی:
میرفتم از معاون های مدرسم عذرخواهی میکردم...
خیلی طفلکیا از دست من حرص خوردن. ولی خب درحدی که از عذاب وجدان کاسته بشه...
دیگه نمیخوام یادشون بمونه...والا ://///
مهسا گودرزی:
رابین هود بازی در بیارم :)
مارال عباسی:
آرزو هام رو برای بقیه توضیح میدم.
پویا:
کاری که بقیه یادشون نیاد به چه درد می خوره اخه?
فکر کنم تو اون روز فقط فیلم می دیدم و کتاب میخوندم.
نازنین باقری:
با فکر اینکه بدون اینکه کسی یادش بیاد حالا چه کاری رو چطور انجام بدم که بهترین انتخابم باشه در نهایت اون روز به اتمام میرسید و از دستش میدادم.??
علی معلمی:
خب قطعا الان و اینجا! نمی تونم بگمش?
محمد محسنی:
به یه کسی، یه چیزی میگفتم!
البته الان نمیتونم بگم چه کسی و چه چیزی! چون شما یادتون میمونه??
معین اسدیان:
۱۴ مرداد: a.m 6
امروز، روز مهمی خواهد بود. سه ماهی هست که منتظر امروزیم و من کاملا آماده ام. بمب در جای جای محل مورد نظر توزیع شده. قسمت همزمانی انفجار هم امروز تکمیل شد. فقط مانده اعلام یک کد، برای خار شدن لبنان...
۱۵ مرداد: p.m 5
علی در راه رفتن ناگهان برگشت. از بیسیم صدایی اومد. 'مجوز تغییر نقشه وجود دارد؟ تمام' دکمه بی سیم رو فشار دادم 'نقشه C اجرا می کنیم. تمام'...
طبق رصد ها، چند روزه علی رفتار های مشکوکی از خود نشون میده. از اطلاعات گوگل فهمیدیم امروز اینجا رو پین کرده.
هه، علی حتی کار هاش رو تو موبایل می نویسه!
گودرزی دیر کرد. عجیب بود. مامور منظمی بوده. بهش اخطار دادم. دیر اومد اما الان کاملا آماده است.
صدا اومد 'ما آماده ایم. تمام'
'فرمان شروع عملیات. تمام'
با پشتیبانی نیرو ها آروم آروم سمت مغازه رفتیم. اونا دارن اطلاعات من رو هک می کنند. چقدر جالب! :) اطلاعاتی که دیگه هیچوقت به کارشون نمیاد...
۱۵ مرداد: p.m 23
امشب بالاخره میتونم سرمو راحت رو بالش بگذارم... چون هیشکی ممد محسن رو یادش نمیاد...
سوییت هارت:
کمک به دیگران
متین فقهی:
فضانوردی باشم که به فضا میره و هیچوقت برنمیگرده!
آرمیتا فرهادی:
گوش کردن به صدای مامانم و بو کردن گل یاس و یا وسط زمستون بشینی کنار بخاری و به سوختن پوست های پرتغال خیره بشی و عطرشونو نفس بکشی...
مهسا گودرزی:
با آدمایی که دوسشون دارم و دوستم دارن، بخندم و شادی کنم!
مارال عباسی:
کتاب خوندن.شایدم مسافرت رفتن? البته همون کتاب خوندن خیلی بهتره.
آخه شما فکر کن تا اخر عمرت با هزاران نفر زندگی کنی و صدها سرنوشت رو ببینی...خیلی جذابه?
پویا:
احتمالا خواب. چون اصلا حوصله ی کار تکراری و تک بعدی بودن رو ندارم حداقل تو خواب متوجه این نمیشم.
نازنین باقری:
پاینده-وار بانی یه اتفاق خوب بودن.
علی معلمی:
شعر نوشتن:)
محمد محسنی:
قطعا فیلم سینمایی میدیدم? چند وقت پیش با یه دوستی صحبت همین رو میکردیم که فقط برای دیدن تمام فیلمهای خوب تاریخ سینما، دو سه بار عمر کردن لازم داریم!
معین اسدیان:
کتاب خوندن رو خیلی دوست دارم. اما کتاب به تنهایی ناقص به نظر می رسه. کتاب، تا وقتی باعث نگاه متفاوت نشه، فقط یه سرگرمیه. چه کتاب هایی که از خوندنش سیر نمیشدم. اما لذت اون متن به سرعت از بین میرفت. من کتابی خواهم خوند که من رو به خودم متصل کنه. اجازه بده خرت و پرت های ذهنم رو کنار بزنم تا به فطرتاصیلاولیه و آسیب نا پذیرم برگردم. اون جاست که لذت لمس خود، هیچ وقت تکراری نمیشه. چه یک هفته باشه یا یک عمر...
سوییت هارت:
نه. راستش اگه دقت کرده باشید من قبلا فالوور هام بیشتر بود. بعد دیدم که اینایی که فالوم کردن متن های منو نمی خونن، منم زدم بلاکشون کردم :) اما الان از کارم پشیمونم :(((
متین فقهی:
دروغ چرا؟! اون اوایل که حوصله نوشته نداشتم گاهی همینطور بود. ولی الان به خوندن و نوشتن عادت کردم و تا وارد نوشته یکی نشم و یه چیزی ازش نفهم، هیچوقت به خودم اجازه نمیدم که لایک کنم و کامنت بذارم.
آرمیتا فرهادی:
حقیقتا؛ رُک؛ بله!... لایک کردم... ولی هرگز کامنت بدون خوندن نگذاشتم... شاید از متن خوشم نیومده و کامنت گذاشتم و فقط انرژی مثبت دادم... آدما خوبن... باید قدرشونو بدونیم و خوشحالشون کنیم... ناراحت کردن رو که همه بلدن...
مهسا گودرزی:
خیر. خوشبختانه هنوز همچین موقعیتی پیش نیومده و در رودربایستی نموندم!
مارال عباسی:
آره خب. ولی بعدا سعی کردم بهشون بگم اما خیلیا رو هم نگفتم... مخصوصا روزای قبل کنکور که وقت زیادی نداشتم زیاد پست خاصی نخوندم مگر اینکه مال دوستای نزدیکم باشه.
پویا:
برای این که کسی از دوستان ناراحت نشه بله. گاهی الکی لایک کردم ولی کامنت نه. البته بوکمارک می کردم و بعد می رفتم می خوندم.
نازنین باقری:
رودربایستی که نداریم گاهی با علل کاملا غیر مشابه بله. مثلا محتوای پست تکراری باشه. یا مثلا نزدیک آزمون سراسری بود پستها صد البته به همراه بوکمارک. اما در مورد پستهای دوستان ویرگولی که دنبال میکنم، خیر هیچوقت. راستی یه نکته: گزینه مد نظر شاید اسمش لایک باشه؛ ولی خیلی معانی و تفاسیر دیگری داره که ویرگولیها از این طریق غیر مستقیم منظورشون رو با یکدیگر تبادل میکنند. همه هم خوب میدونند چه کاربریهای استراتژیکی که نداره. والا.
علی معلمی:
در کل این کار رو کردم تا حالا. البته برای دوران جاهلیت قدیم بوده:))
ولی خب الان لایک هم نمی کنم اگه نخونده باشمش. حتی پست های دوستام رو. بوکمارک می کنم تا بعد بخونم...
البته اینم بگم که شده از پست یکی خوشم نیومده باشه در کل ولی بخشیش جالب بوده باشه برام و لایکش کرده باشم...
یا تا حالا شده که نفهمیده باشم حرف اصلی رو ولی لایک کرده باشم...
شکرخدا خیلی وقته اصلاح شدم:))
محمد محسنی:
نه واقعا نشده پستی رو نخونده لایک کنم. البته بعضی وقتا پیش اومده که پستی رو کامل نخونم ولی لایکش کنم و کامنت بذارم؛ ولی نهایت تلاشم رو میکنم که حداقلش، یه دور پست رو اسکن کنم و قسمتهای بولد و مهمش رو ببینم. هدفم هم ناراحت نشدن طرف بوده. ولی باید سعی کنم از این به بعد، این اتفاق خیلی کمتر رخ بده?
معین اسدیان:
بععله! :) یه مدتی بود که من هم به این پدیده ی شوم دل بستم. بدون ارسال هیچ پستی برای خود فالوئر جذب می کردم. با لایک کردن های بیخودی و کامنت هایی که دیگه ارسال نمیشد، فالوئرام رو حدودا یکونیم برابر کردم! اما یه روز به خودم گفتم:
+آهای مرد حسابی! بسه دیگه!
-بله چشم غلط کردم!
سوییت هارت:
یه لبخند رو صورت خودم و بقیه می کشم و غم رو پاک می کنم... مگه چی مهم تره؟
متین فقهی:
اون مداد رو خرد میکردم! (((: همونی که این دنیا رو به وجود آورد، میدونست که داره چیکار میکنه و قراره چه اتفاقی بیوفته و به طور قطع توی کارش موفق بود. چون هرشکل دیگهای بود زندگی، هیچ معنایی نداشت. بد و خوب در کنار هم معنای زندگی رو میسازن.
آرمیتا فرهادی:
مادر و پدرهای درگذشته انسان ها رو وسط آغوش همدیگه میکشیدم...
حسرت خیلی بده...
مهسا گودرزی:
با مدادم درخت و گل و سبزه و رودخانه تو سراسر دنیا میکشم. برای همه آدما به اندازه نیاز اسکناس میکشم. با پاککنم هم تمام اسلحهها و ابزار جنگی رو پاک میکنم و اگه قدرتش رو داشته باشم، بعضی از آدمهای منفور رو پاک میکنم!
مارال عباسی:
خب اول از همه واسه خودم یه خواهر بزرگتر می کشیدم.
بعدش هم مرزها رو پاک می کردم تا همه مردم فارغ از این محدودیت ها باهم تعامل داشته باشن.
پویا:
مداد رو می شکستم. می دونم که اخرش به طمع می کشه و قدرت زیادش فساد میاره??
نازنین باقری:
خب منطقا زشتی ها رو پاک می کردم و خوبی ها رو جایگزین شون نقاشی می کردم. البته یکی زودتر از من و شما به پاسخ این سوال رسیده. چندی پیش مطلبی رو درباره چالش خوشبختی جهانی خوندم.
علی معلمی:
چیزی نمی کشیدم فکر کنم. حداقل چیز خیلی بزرگ و تاثیر گذاری مثلا...
شاید فقط یه سری طرز تفکرات رو پاک می کردم. جالب می شد:)
محمد محسنی:
شاید کلیشهای بهنظر بیاد، اما حتما به کمک پاککنش، تعصب کورکننده رو، در هر زمینهای که میخواد باشه، از این دنیا پاک میکردم! تغییر دیگهای هم نمیخوام ایجاد کنم، همین کافیه و دنیا رو به جای بهتری تبدیل میکنه...
معین اسدیان:
اون مداد رو می فروشم! :)) اون مداد و پاک کن باید در اختیار کسی باشه که رفتار ها و احساساتش در تعادل باشه. نه چون منی که رکورد تحول دیدگاهم گاها به ۶۰ثانیه هم میرسه! :))
در عوض از صاحب اصلی مداد می خوام باز هم از اون روز های متفاوت داشته باشم!
سوییت هارت:
همشهری ها رو دیدیم... خوب هم بود، جالبه. ولی فکر می کنم خیلی وقتا هم می تونه به ضرر آدم باشه. خیلی وقتا بهتره دوستی صمیمی نشه. وقتی صمیمی میشیم ضعف های همو خواهیم شناخت و... کلی چیز دیگه. بعضی اوقات دوری و دوستی بهتره.
متین فقهی:
نه اصلا دوستیهای سادهای نیستن. ارزششون از کلی آدمایی که روزانه در اطرافم هستن بیشتره. شاید این دوستیهامون شکل مجازی داشته باشه، ولی ما این چیزا برامون مهم نیست و این دوستیها رو همینطور افزایش میدیم. با چیزایی مثل همین متنی که در حال خوندنش هستید. این اتفاق قشنگ به کمک یه دوستی ساده به وجود میاد؟! (:
آرمیتا فرهادی:
دوستای ویرگولی که بله :)...اسمشون مجازیه... ما در دنیا حقیقی باهاشون زندگی میکنیم و تنها اسم "مجازی" رو به یدک میکشن. انسان های فرهیخته مثل الماسن...
خیر!...تنها مجازی...
مهسا گودرزی:
با اینکه مدت به نسبت کمی در ویرگول هستم، ولی بعضی از دوستان ویرگولی برای من حکم دوستان صمیمی رو دارن و انگار سالهاست که اونها رو میشناسم! و چون توی دوستی ما ریا و دروغی در کار نبوده، عمیقتر از این حرفهاست و تا جایی که بتونیم به همدیگه کمک میکنیم و حال خوب رو گسترش میدیم! قطعا در آینده نزدیک این دوستی به یک محیط مجازی محدود نخواهد موند.
مارال عباسی:
خب دوستای فوق العاده ای هستن. درست همونایی که توی دنیای واقعی کم داشتم. امیدوارم روابطمون به دنیای واقعی هم کشیده بشه...
پویا:
به نظر من که عمیق تر از این حرفاست. دوستانی پیدا شدن که انقدر همراه و همزبان هستن که انگار نه انگار تا حالا از نزدیک هم دیگه رو ندیدیم!
قطعا ارتباط با بعضی از این دوستان فراتر از محیط مجازی خواهد رفت.??
نازنین باقری:
همه دوستان خوب به شدت عزیز ویرگولی رو همینجا باهاشون آشنا شدم. و اصلا مواجه شدن با چنین سرفصل غیر قابل منتظرهای، در گذران اوقات زندگی به ذهنم خطور نمیکرد. خیلی درسها از خیلی ها در همین اندک مدت پنج ماه یاد گرفتم. در هر صورت خیلی از آشنا شدن با خوبهای ویرگولی و دنیای به شدت جالبش خوشحالم. چرا که نه؟
علی معلمی:
خب من نمی دونم چی باید بگم درباره ی این بخش که حقش بتونه ادا بشه. ولی واقعا بعضیاشون بی نظیر بودن و هستن برام...
بعضی وقتا فکر می کنم انگار خدا من رو با ویرگول آشنا کرده و بهم گفته بمون همین جا که بعد از یه مدت طولانی مثلا با بعضی از همین دوستای الانم رو به رو بشم و آشنا بشم باهاشون. ارتباطمون رو که واقعا اگه بهش بگیم سطحی خیلی در حقش جفا کردیم. فراتر از مجازی رو هم نمی دونم. شاید خیلی زود. شایدم هرگز. کی می دونه؟ ولی چیزی که اطمینان دارم اینه که ارتباطی که الان وجود داره به این سادگیا از بین نمیره. امیدوارم بعد ها بتونم بگم هرگز از بین نرفت:)
محمد محسنی:
میتونم بگم بهترین اتفاقی که توی یک سال و خوردهای اخیر برام افتاده، همین آشنایی شش ماهه من با ویرگول و بچههاش بود.
با بعضی از دوستای ویرگولی، به حدی صمیمی هستم که با دوستان نزدیکم هم نیستم!
کلی ازشون یاد گرفتم؛ تو شرایط سخت به هم کمک کردیم و تاجایی که تونستیم، پشت هم بودیم و دور هم کلی گفتیم و خندیدیم؛ در خیلی زمینهها به خاطر همین دوستای عزیزم تغییر کردم و حتی یه سری رکوردهام رو هم شکوندم! ولی خب فعلا به خاطر کرونا، امکانش نبوده که حضوری هم دیگه رو ببینیم؛ اما برنامه داریم به محض تموم شدن این بلای چینی، هم دیگه رو از نزدیک ببینیم و تا دیگه اسممون، دوست مجازی نباشه!دم همه بچههای خوب ویرگول گرم?
معین اسدیان:
ویرگول، مثل هیچ جا نیست.
یه لایک ویرگولی خیلی فرق میکنه با یه لایک اینستگرامی.
ویرگول پر از آدمایی هست که صفحه آمار پست هاشون رو خیلی وقته ندیدن.
ویرگول خیلی فرق میکنه.
کاربرانی که هر بار ازشون چیزای جدیدی یاد میگیری.
دوستانی که کامنت هاشون دو جمله است... ولی همون دو جمله به اندازه صد تا از خفن ترین بیوچنل های تلگرامی ارزش داره...
تو هنوز ویرگولی نشدی؟
سوییت هارت:
ده سال بعد ویرگول رو... :/
من توی اون پست نامه ای که نوشتم گفتم ده سال بعد خودم رو هم نمی دونم بعد می خواید راجع به اوضاع ویرگول بگم؟؟؟ جل الخالق!
متین فقهی:
امیدوارم تا اون موقع وجود داشته باشه و تبدیل به جایی مثل اینستاگرام، توییتر یا فیسبوک نشده باشه. تا افراد بیشتری مثل من بتونن بیان اینجا و از کلی دوست خوب، اتفاقات خوب و لحظات خوب بهرهمند بشن.
آرمیتا فرهادی:
من در ویرگول با وجود رده سنیم با اعتماد به نفس ورود رو زدم و نوشتم و نوشتم و نوشتم...
مهربانی دریافت کردم... مطمئنا امثالی چون آرمیتا فرهادی وارد میشن و ویرگول رو میسازن...
مهسا گودرزی:
والا نظر خاصی ندارم! چون آدم نمیتونه روز بعدش رو پیشبینی کنه چه برسه به ۱۰ سال بعد! ولی فکر میکنم احتمالش زیاد نیست که ویرگول ۱۰ سال بعد مثل ویرگول الان باشه و شاید مثل هر فضای مجازی دیگهای حضورش کمرنگ بشه که خب ما امیدواریم این شکلی نشه!
مارال عباسی:
امیدوارم تا اون موقع ویرگولی باشه.
صد البته که نمی تونم توصیفش کنم ولی باز هم امیدوارم هنوزم جای خوبی باشه.
پویا:
به نظرم اگه همین طوری پیش بره همچین ویرگولی باقی نخواهد موند و سایت های بهتر جاشو خواهند گرفت و یک کوچ عظیم صورت می گیره!
نازنین باقری:
نمیدونم. یعنی پیکان پرنده اومده؟ بیشتر کنجکاوم بدونم دوستان چی کار میکنن. شاید جناب دست انداز پست تبریک ۲۶۰۰ مین پستشون رو بگذارند. شاید دیگه صفحه اصلی ویرگول یه محیط کاملا عادلانه است برای همه. یه محیط فعال و سرزنده. پر از پستهای جذاب و درجه یک در همه حوزهها. نرگس 1216 مین پست «گرسنه»اش رو منتشر میکنه. جناب معلمی پست تبلیغ دیوان اشعارش رو میگذاره. و برای دوستانش یک نسخه صد البته اشانتیون و رایگان با امضای شخصیاش برای دوستان به اقصی نقاط ایران ارسال میکنه. آرمیتای مهربون و به شدت موفق اهل فن در رشته تجربی به کجا رسیده؟ دوستان از اینکه پست طولانی میگذارند عذاب وجدان نمیگیرند؛ شاید قسمت قسمت میگذارند. یه شعاری اومده به اسم سردبیر مچکریم. خانم معلم «چی کار داری به اسمم» مهربون حتماً تا اون موقع به نازنین نام حقیقیاش رو گفته. هنوز به جای «ثمره شریف» میخونم «سمانه شریفی» ?؟! محبوبهای Castbox? از پادکستهای حاصل دو همکار درجه یک چه خبر?؟ نمیدونم خانم رجایی هنوزم پولتیک برنامه نویسی رو پیاده میکنه یا نه :) ؟ با قابلیتهای جدید ویرگول خانم اصغرزاده عزیز برای علاقهمندان کلاس فن بیان و آموزش گویندگی و جناب استاد عزیزی آموزش کلاس خطاطی سیاست منشانه گذاشتند. تونستم بالاخره خوبهای ویرگولی رو از نزدیک ببینم و آشنا بشم؟ بالاخره جناب عزیزی رو به رستوران دعوت کردم؟ شاید ویرگول از سایر رقبای اجتماعی داخلی جلو زده. حتماً همه دیگه فهمیدن که زمین صافه و اون تصاویر قبلی هم همه با لنز فیش آیز گرفته شده بود! هنوز پست های طولانی مینویسم؟ هنوز سعی میکنم خوشبین باشم؟ مارال مراقب خودت باش. ?? هنوز ویرگولی هست؟ آمارگیر تونسته هویت دوستان رو کشف کنه یا نه؟ الهام یعنی کدوم خیابان تابلوی کلینیکش رو میزنه؟ نیکا و گفتوگوهای جذاب داستانی جالبش چطوری خروجی گرفته؟ غزاله ترجمه کارای حرفهای تری رو شروع کرده؟ با یه نویسنده کله گنده قرار داد بسته؟ کارش درسته. راستی برا ظرف شستن جوش شیرین استفاده میکنم. خیلی خوبه. خودم اگر هم تخصصی پیدا کردم علاقه ای ندارم در موردش بنویسم و در همون محیط کار محدودش میکنم. عجب. خلاصه که اینها همش «شایده». ولی از نوع شاید برای شما هم اتاق بیفتد. کلید اسرار یا آیینه عبرت. امیدوارم حتی اگه ویرگولی نباشه، این جمع صمیمی و این حال خوب به فضای مجازی محدود نباشه و انرژی خوبش رو در زندگی واقعی هم وارد کنیم. با همدیگه بحث کنیم با هم بخندیم و درس بگیریم. حتی اگه ویرگولی هم نباشه یاد خوبهای ویرگولی رو در ذهن نگه می دارم تا اگه یه روزی در دنیای واقعی ملاقاتشون کردم؛ یادی وفا بشه و بگم، سلام خوب ویرگولی :)
علی معلمی:
خب من که جز آرزوی پیشرفت نمی تونم برای ویرگول داشته باشم. فقط امیدوارم ده سال دیگه هوای نابی که الان داریم توی ویرگول استشمام می کنیم آلوده نشده باشه. اون صمیمیت ویرگولی جای خودش رو به چیز دیگه ای نداده باشه. اونجوری نشه که یه علی معلمی دیگه ای اگه یه روز خواست بیاد تو ویرگول، بعد از دیدن فضا از تصمیمش برای اکانت زدن منصرف بشه. یا هر کس دیگه ای...
محمد محسنی:
فکر کنم خود ویرگول تا اون موقع سوت و کور بشه ولی ارتباط ما ویرگولیها، کماکان پا برجا می مونه و حتی عمیقتر هم میشه...
معین اسدیان:
و اما ویرگول... من به ویرگول بسیار خوشبینم. بهطوری که فکر می کنم، طی دو - سه سال دیگه میتونه افراد ماهری جذب کنه.
به قول بابام مستر آجو هم از خر شیطون پیاده میشه و یه تیم حرفه ای تر برای دنیای ویرگول استخدام میکنه.
ویرگول، یکی از مناسبترین شبکه های اجتماعی برای من به حساب میاد و امیدوارم حسابی بدرخشه! :)
خب. اینم از مصاحبه ی ما:)
امیدوارم ازش خوشتون اومده باشه...
بی شک می تونم بگم سخت و سنگین ترین پستی بود که تا امروز منتشر کردم.
اصلا اینجوری بهش نگاه نکنید که خب مگه چی کار کردید؟ چهار تا سوال جواب دادید دیگه...
حتی فشار کار تا حدی پیش رفت که بعضا از گوشه و کنار شنیده می شد که کنسلش کنیم کلا!
ولی خب شکر خدا این اتفاق نیفتاد و الان خیلی خیلی خوشحالم که تونستیم تمومش کنیم.
به جرئت از این پست چیزایی یاد گرفتم که واقعا نمی دونم اگه الان نمی فهمیدمشون کی می خواستم بفهمم. کی می خواستم بفهمم مدیریت یه پروژه به این راحتیا نیست؟ کی می خواستم بفهمم کار گروهی به این راحتیا نیست؟ ولی خب الان می دونم. و اینم می دونم که چجوری باید باهاش کنار بیام...
در حین آماده شدن این پست بحث زیاد پیش اومد. مخالفت پیش اومد. ناراحتی پیش اومد. دعوا پیش اومد حتی. داغون شدیم خیلیامون. ولی همه ی این مشکلا برطرف شدن. چجوری؟
با صبر و گذشت...
توی کار گروهی واقعا چیزی به اسم من وجود نداره. چیزی به اسم من اینو می خوام وجود نداره. من فلان کار رو انجام میدم و بعدا به بقیه میگم وجود نداره. توی کار گروهی تنها چیزی که اهمیت داره گروهه! تیمه! منفعت اون گروهه! مهم نیست تو چی می خوای. مهم اینه که گروه چی می خواد. اگه نمی تونی با این شرایط کنار بیای لطفا کار رو شروع نکن. اگه به فکر خودتی لطفا کار رو شروع نکن. اگه نمی تونی یا نمی خوای به اندازه ی بقیه زحمت بکشی لطفا کار رو شروع نکن. چون در غیر این صورت یا خودت له میشی. یا بقیه رو له می کنی...
انشاالله بازم توفیق داشته باشیم و باهم کار انجام بدیم و خوب کار انجام بدیم...:)
و در پایان یه عکس دسته جمعی قشنگ و حال خوب کن که بعد از اتمام کار ثبت شده. واقعا جزو خاطره انگیز و ماندگار ترین عکساییه که تا به حال گرفتم. امیدوارم اون حس و حال بی نظیرش به شما هم منتقل شه:
پایان.
مطلبی دیگر از این انتشارات
بزه باید به دهن علفه شیرین بیاد!
مطلبی دیگر از این انتشارات
گمشده
مطلبی دیگر از این انتشارات
به خنده ام نگاه نکن.