من تشنۀ حرکتم؛ و روزگار، قاب عکسیست سیراب از سکون.
این نیز بگذرد؟!
آره، درسته. این نیز بگذرد.
درسته که بزرگ میشیم و یادمون میره.
درسته زمان حال همیشه تبدیل به گذشته میشه.
درسته که تمام فعلهای مضارع یه روزی ماضی میشن...
اما همین فعلهای مضارع هستن که داستان زندگیمون رو باهاشون مینویسیم.
ما محکومیم که تجربهشون کنیم، زندگیشون کنیم...
آخرش آدما میمونن و یه کتاب سنگین و قطور، با صفحههای
بیشماری که باید طور دیگهای پر میشدن.
چون میدونی، وقتی جملهها رو به جای جوهر، با زهر بنویسی،
بعد از یه مدت، از دلشون خار سبز میشه.
به دست گرفتن کتابی تمام وجودش رو خار گرفته خیلی سخته...
بعضیا زندگیشون رو به خاطر همون فعلهای ماضی رها میکنن.
به خاطر این که بزرگ شدن اما یادشون نرفته...
به خاطر این که دستاشون خونینه، از همون خارهای دیروزی. انگشتهاشون انقدر زخمیه که دیگه نمیتونن اون کتاب رو نگه دارن.
ما واقعا،
واقعا،
باید به داد خودمون برسیم.
یه لحظه به کاغذی که روبروته نگاه کن؛
داری با جوهر مینویسی یا زهر؟
پ.ن: بیاین مراقب خودمون باشیم:(
مطلبی دیگر از این انتشارات
گریس تو راهه، یه کم هم مکالمه دو نفره.
مطلبی دیگر از این انتشارات
میروم، میمانم، ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
به دَرَک، بیا بنویسیم.