بارانی که دشت را خشک می کند...

در آن دور دست ها، آن جا که ابرها محو خواهند شد و آن جا که خورشید پنهان شده است؛ باران منتظرم خواهد ماند؛ مگر نه؟

گرچه متولد آفتابم؛ اما خیال باران خورده‌ات را می‌پرستم. گرچه دستانم یخ کرده است؛ ولی همچنان در این جاده ی زمستانی سرگردانم تا شاید تو را در گوشه ای از آن پیدا کنم، تا شاید نجوای کلاغ دروغی بیش نبود...

به قطرات خیال پناه می‌برم، در عمق خیال می‌پرستمت و اینک با قلمی که به سختی میان سر انگشتان بی حسّم مانده است، از احساس مینویسم تا بگویم و بدانی که در این زمستان سرد نیز تلالو احساس بر این سرزمین دامن پهن کرده است. میخواهم بگویم در این قلب منجمد، هنوز خونی جاری است! اما این بار فریاد نمیزنم؛ بلکه این بار زمزمه ای زیر لب کافی است.

زمان زیادی از تولد دوباره‌ی نغمه های بهار نمی‌گذرد؛ ولیکن دختری از جنس آفتاب، به زیر این باران حبس شده است. باران را می‌پرستم؛ با این که از جنس آفتابم، با این که باران آتشم را به خاموشی خواهد برد. به هر حال با هر قطره اش خواهم رقصید. اما زین پس باران نخواهد رقصید. از این پس باران دشت را خشک خواهد کرد و گل لبخند غنچه را نخواهد دید. دشت گریه خواهد کرد؛ برای گل، برای غنچه، برای "بارونی زرد رنگ"ِ دخترکِ زیر باران. تمام دلخوشی غنچه به رعد و برق خواهد بود تا شاید شروعی از جنس پایان را رقم بزند؛ بلکه این این پایان نزدیک باشد.

فریاد که نه؛ ولیکن گل زمزمه خواهد کرد:"باران سرابی شیرین بود"



باران دروغی بیش نیست :))