5 \ 5

مثلا یک نسخه‌ی شاعرانه از من، پس از یافتنِ معجزه‌‌ی ریز شبانه
مثلا یک نسخه‌ی شاعرانه از من، پس از یافتنِ معجزه‌‌ی ریز شبانه


امشب شب خاصی برام بود.‌
نه! خوب شروع نشد. خوب هم تموم نشد؛ اما در این بین اتفاقی افتاد که آرزوشو داشتم و منو یک قدم به حالِ خوبِ تمام و کمالی که توی ذهنمه نزدیک‌تر کرد.
چطور؟ خیلی ساده‌ست: مانگای مورد علاقه‌ام جلوی چشمم سبز شد و بدون هیچ مکثی خریدمش. ( برخلاف اکثر مواقع که برای انجام دادن کارای دلخواهم بیش از حد فکر میکنم)
میدونم که داشتن اولین قسمت از یه مجموعه‌ی بیست‌تایی نمیتونه عطشمو کاملا خاموش کنه؛ ولی توی دست گرفتن چیزی که زمانی برام یه فانتزی بود، عین یه معجزه‌ست؛ اره، واقعا برام حکم معجزه داره. بی‌بیدی بابیدی بو.
حالا اولین آرزوی من رنگ واقعیت به خودش گرفته و من با تمام عشقی که توی قلبم جا میگیره، صفحات این کتاب عزیزو ورق میزنم و روحم به پرواز در میاد.
این حسو قبلا هم تجربه کردم: اول، زمانی که اولین آبرنگ حرفه‌ایمو خریدم. هیچوقت شوکی که موقع مواجه شدن باهاش داشتم فراموش نمیکنم. اون چشمای پر از اشک که به قرص‌های رنگی و اون قلموهای صدفی خیره شده بود... برام باورنکردنی بود. اونقدرها دور از دسترس به نظر نمی‌رسید ولی، اون رنگ‌ها و قلموهای براق چیزی بود که در تمام عمرم میخواستم و برای من حکم جوراب‌های زنبوریِ لویزا کلارک در کتاب من پیش از تو ( اثر جوجومویز ) رو داشت.
و دوم، زمانی که بعد از یک هفته کار شبانه روزی، یکی از پروژه‌‌های دانشگاهیمو با حداقل امکانات و یه فشار کاریِ وحشتناک تموم کردم و خودم با تماشا کردن اثری که خلق کرده بودم از هیجان جیغ میکشیدم.
اون حس دیوونه کننده‌؛ مخلوطی از غرور و افتخار و آرامش... زمانی که طرحم توی دانشگاه دست به دست میشد و همه میگفتن این یه طرح چاپ شده‌اس و من هم زخم‌های روی انگشتامو نشون میدادم و میگفتم: اینطور به نظر میاد؟
حالا برای بار سوم چنین هیجانی دارم: توی زندگی کسالت‌بار و پر از دردسری که توش گرفتار شدم، یه کتاب مصور میتونه منو تا مرز جنون شاد کنه و به نظرم این اتفاق محشریه. اینکه میبینم برای شاد شدن و حال خوب دیگه به اتفاقات خیلی عجیب، یا کارای بزرگ و متفاوت وابسته نیستم برای من یه پیشرفت به حساب میاد.
امشب مانگامو مثل بچه‌ها توی بغل میگیرم و دلمو بهش خوش میکنم؛ چون باور دارم که چیزای کوچیک واقعی‌ترن. مثل بچه‌هایی که دست مُشت شدشونو باز میکنن و پنج تا انگشت کوچولوشونو نشونت میدن تا در جواب سوالِ احمقانه‌ی "منو چند تا دوست داری؟" با اعتماد به نفس و خیالی راحت بگن: پنج تا! یه پنجتای واقعی.
کتابمو ورق میزنم در حالی که پنج تا دوسش دارم، به خودم لبخند میزنم چون با خنده قشنگ‌تر به نظر میام ( کمی ناراحتم که اینقدر دیر متوجهش شدم) ولی حالا خودمو پنج تا دوست دارم، و زندگیمو، اگرچه هنوز کسالت‌بار و پر از دردسر و نگرانی و چالش‌های تموم نشدنیه. با این حال من هنوز اینجام و این یعنی احتمالا خدا هم منو پنج تا دوست داره. شاید پنج‌تای اون به اندازه‌ی پنج تا کهکشانِ بی‌انتها بزرگ باشه، یا حتي فراتر؛ ولی مهم نیست. هر کی به قد خودش. مهم اینه که واقعیه، و من هم باورش دارم.


دوستدار شما

تار ترین عکس ممکن، اما با ارزش و حقیقی
تار ترین عکس ممکن، اما با ارزش و حقیقی
اگر دوست داشتید، بخوانید:

سخنی با خواننده؛ وصفی بر حال و اوضاع نوشته:
سلام به همگی. اگر تا حالا نوشته‌های منو دنبال کرده باشید میدونید که این سبک نوشتن برای من بی سابقه‌اس؛ البته بجز پست خداحافظی یا چیزی شبیه به اون که بیاید نادیده‌اش بگیریم...
ابدا قصد نداشتم چیزی بنویسم. راستش اصلا به نوشتن فکر هم نمیکردم؛ ولی تمام وجودمو حس عجیبی پر کرده که باعث شد بی‌هیچ دردسر و دغدغه‌ای، با راحت‌ترین و بی تکلف‌ترین شکل ممکن بنویسم و پست کنم و تمام. بی‌بیدی‌ بابیدی بو؛ نه؟
این نوشته متفاوت‌ترین پست منه که زحمت زیادی براش نکشیدم ولی حالمو خوب کرد؛ مثل یه یادآوری ایزی پیزی: مگه من انتظار دیگه‌ای جز رسیدن به حال خوب از نوشتن داشتم؟ نه! نداشتم...
پ. ن اولی: چند تا عکس از آرزوی برآورده شدمو براتون گذاشتم و دارم غیرمستقیم تاکید می‌کنم که بهش توجه نشون بدین چون معجزه‌ی ریزِ امشب من لیاقتشو داره.
پ. ن وسطی: راجع به اینکه این حس عجیب_ همون که تمام وجودمو پر کرده_ از کجا نشأت گرفته هم هیچ ایده‌ای ندارم؛ چون در مجموع روز سختی رو پشت سر گذاشتم و اکثر ماجراها باب میلم نبود!
پ. ن آخری: منتظر یه اتفاق مهمَم. خیلی مهم. لطفا برام آرزوی موفقیت کنید:)
مرسی که وقت گذاشتین و با این حرکت متفاوتِ یهویی‌م همراه بودین. مثل همیشه حرفی، سخنی، نقدی، نظری، پیشنهادی؟ و ایام بگذرد بر طبق آرزوهای شما.
دوستدار پنج از پنج شما، اینجانب

اما اگر بیخیال میشدن، یه نفر امشب در این گوشه‌ی دنیا احساس خوشبختی نمیکرد؛ پس...
اما اگر بیخیال میشدن، یه نفر امشب در این گوشه‌ی دنیا احساس خوشبختی نمیکرد؛ پس...


قوانین؟!
قوانین؟!