بگذار بخوابم، آسمان.

شب دوباره می‌رسد،
این بار بدون ماه‌.
حالا که تاریک است و چشم‌ها نمی‌بینند،
باید فرار کرد.
جوانی همراه باد می‌شود و می‌دود؛
من اما
خسته‌ام.
می‌خواهم کنار جاده بخوابم.
شاید روزی بیدار شوم
و پرنده باشم؛
پرواز کنم و دیر نشده باشد.

پلک‌های مرا عمری‌ست
بر لبه‌ی شمشیر گذاشته‌‌اند؛
هر چه خون داشتم، ریختم.
تا زمان از قلب فردا خون بیاورد
و به رگ‌هایم روانه کند،
بگذار بخوابم. طولی نمی‌کشد.

بگذار بخوابم، آسمان‌.
کرانه‌ی آبی‌رنگت را بردار و برو؛
نمی‌خواهم به خاطر بیاورم
که چه می‌خواهم از جهان. و چقدر می‌خواهم.
و چقدر برای رسیدن
بیدار باید ماند.

بگذار بخوابم، خورشید.
نمی‌خواهم بدانم زمستان که می‌رسد،
کدام آدم‌برفی‌ را به قربانیِ بهار سر می‌بُرند.
و کدام شکوفه،
از خاکِ گورِ خاطره‌ها جوانه می‌زند.

بگذار بخوابم، قاصدک.
خبر نیاور از آن پروانه‌ی سفید که در خون من جاری‌ست.
بال‌هایش هم اگر سوخت، هیچ نگو.
و اگر مرده‌ است، بی‌صدا سوگواری کن.
من خوابیده‌ام،
بیدار نکن مرا.