ترس_ از مامانِ پوپک (۲)

از مامانِ پوپک چیست؟ پست هایی با این مضمون بدین معنی اند که نویسنده این نوشته، من (پوپک) نیستم، بلکه از دفتر خاطرات مامانم برای شما بازگو کرده‌ام.

یادم نمیاد چند سال داشتم فقط یادمه که وقتی که خیلی کوچک بودم از هیچی نمیترسیدم! یادمه که کار هایی که شب مجبور بودیم برای انجامش از اتاق بریم بیرون و خواهرم میترسید رو من انجام میدادم. حتی شبهایی که مادر و خواهرهام برای روضه به حسینیه میرفتن، من تنها در خونه میموندم.

تا اینکه یک شب ماه رمضون و شب قدر بود. مثل همیشه مادرم به ما گفت آماده بشید تا بریم حسینیه. من گفتم که حالشو ندارم و میخوام بخوابم. خواهرم هم گفت منم نمیام. وقتی مادر رفت یکم بازی کردیم و خوابیدیم.

نمیدونم چند ساعت گذشته بود که با صدای وحشتناکی از خواب بیدار شدم. خودم رو در اتاق تنها دیدم. همه جا تاریک بود. از اتاق بیرون اومدم. دمپایی هام که جلوی در بود برداشتم و به طرف در حیاط دویدم. حیاط ما یک‌ دالون کوچک داشت که وقتی واردش میشدیم اتاقها و ایوان دیده نمیشد. دمپایی هام رو روی زمین گذاشتم و پوشیدم. سعی کردم در حیاط رو باز کنم اما در باز نمیشد.

خیلی وحشت کرده بودم. از اون تاریکی دالون که هیچ چیز دیده نمیشد و اون صدای وحشتناک، خیلی ترسیده بودم. از برگشتن به اتاق میترسیدم. در حیاط رو چسبیده بودم و میلرزیدم و گریه میکردم. طولی نکشید که متوجه شدم کسی داره در حیاط رو باز میکنه. مادرم بود. مادر وقتی منو اونطور دید خیلی ناراحت شد. گفت تو اینجا چی کار میکنی؟ و منو به اتاق برد.

ظاهرا بعد از اینکه من خوابیده بودم خواهرم خوابش نبرده بود. رادیو رو روشن کرده بود و صداش رو تا جایی که میشد بلند کرده بود و چون دیگه بلد نبود درستش کنه، رادیو رو همینطور رها کرده بود و باعجله در خونه رو قفل کرده و به حسینیه رفته بود! از اون شب به بعد، منی که از هیچ چیز نمیترسیدم، دیگه از همه چیز میترسیدم. مخصوصا از تاریکی و دیگر هیچ وقت توی خانه تنها نموندم.