تمام عروسک‌هایم با چشم‌های باز مرده‌اند.

تاریخ امروز را نمی‌دانم.
می‌دانم که دیروز نیست، همین.


امروز،
تمام عروسک‌هایم
با چشم‌های باز مرده‌اند؛
و من
قسم می‌خورم که هنوز‌ ذره‌ای بزرگ نشده‌ام.
زمان؟ زمان می‌گذرد و ما را مجبور به همراهی‌اش نمی‌کند.


هنوز هم دلم می‌خواهد
کفش‌هایم موقع راه رفتن تق‌تق کنند؛
من همان دخترکم، با چشم‌های عسلی،
با موهای کوتاه خرمایی،
که برای ریختن بستنی قیفی‌اش بر روی زمین گریه می‌کند.


من همان دخترکم؛
گرچه تمام عروسک‌هایم
با چشم‌های باز مرده‌اند.


چند ساله‌ام؟ نمی‌دانم. مهم نیست‌.
مهم این است که تمام عروسک‌هایم
با چشم‌های باز مرده‌اند،
از زخم‌هایم دیگر
خون صورتی نمی‌ریزد،
و دفتر نقاشی‌ام خالی‌ست.
و دیگر روحم را
با برچسب‌های قلب قرمز نمی‌پوشانم.


اما من هنوز همان دخترکم.


نکند دروغ می‌گویم؟
دردی که امروز در تمام رگ‌هایم می‌پیچد،
با درد افتادن از آن دوچرخه‌ی کوچک فرق دارد.
این درد کودکانه نیست؛
شاید... شاید بزرگ شده‌ام.


تاریخ امروز را نمی‌دانم.
می‌دانم که دیروز نیست، همین.
و این مرا می‌کشد.