توروخدا یکم مهربونتر?
یادمه کلاس شیشم که بودم، یه روز زنگ آخر گوشه حیاط خلوت یه صدای ضعیفی به گوشم خورد که ای کاش نمیخورد?
رفتم دیدم چندتا بچه گربه که احتمال میدم نوزاد یا چند روزه بوده باشن، لای یه موکت دراز کشیدن. اگه من لایه بالایی موکت رو بلند نمیکردم، اصلا دیده نمیشدن.
از دیدنشون خیلی خیلی خوشحال شدم و من اولین نفری بودم که پیداشون کرد.
به یکی از دوستهام نشونشون دادم و کمکم کلی از بچههای پایههای دیگه هم از وجودشون با خبر شدن. ای کاش لال میشدم و هیچی نمیگفتم?
انصافا هم کسی بهشون دست نزد یعنی تا جایی که من دیدم. خودمم هم بهشون دست نزدم تا راحت استراحت کنن تا مادرشون برگرده. ولی خب دیرم شده بود و باید برمیگشتم خونه واسه همین نتونستم منتظر مادرشون بمونم.
اون ور خیابون ایستاده بودم که دیدم مادر بیشعور یکی از بچههای پایه های پایین یکی از این بچه گربه ها رو گرفته تو دستش جوری که معلوم نباشه? ولی من پای گربه رو دیدم که از دستش بیرون مونده بود که ای کاش نمیدیدم?
نرسیدم که جلوش رو بگیرم خیلی شوکه شدم. بعد از این همه سال هنوز عذاب وجدان ولم نمیکنه اگه اون بچه گربهها رو به کسی نشون نمیدادم، اون بچه گربه از خواهر برادراش و مادرش جدا نمیشد.
توروخدا یکم مهربون باشیم با مخلوقات خدا هر چیز بامزه و قشنگی که مال ما نیست.
خدا به همهمون رحم کنه?
مطلبی دیگر از این انتشارات
جوانِ ایرانی.
مطلبی دیگر از این انتشارات
گل های آفتابگردان
مطلبی دیگر از این انتشارات
زير درخت توت