خانه‌ی غم کجاست؟

شب‌ها، ماه نگاهم می‌کند. بارانِ نور می‌بارد و با هر قطره‌اش کودکی خندان متولد می‌شود؛ لبخندی تمام نشدنی و بی‌انتها.

کودکان که می‌خندند، جهان نو می‌شود و غم‌ها به خانه‌ی اصلی‌شان می‌روند؛ به انتهای سرشاخه‌ی درخت کهنسال باغچه، جایی در میانه‌ی رنگ‌های خاکستری و آبیِ مات.

غم، لحظه‌ی خداحافظی می‌لرزد، سرفه می‌کند و آهسته بر شاخه‌ی نازک قدم می‌گذارد. برمی‌گردد و دست تکان می‌دهد. دلم تنگ می‌شود. کاش دست‌کم فنجانی چای مهمانش می‌کردم. کاش می‌گفتم کمی بیشتر پیش‌مان بنشیند و نگاهمان کند اما بگذار فقط او نگاهمان کند، بیا ما نگاهش نکنیم. هر بار به چشمانش نگاه کردم دقایقی بعد خود را در میانه‌ی دریای بی‌امان اشک‌ها یافته‌ام. بیا قول بده غم‌ها بیایند و بروند اما ما به چشمانشان نگاه نکنیم.

پ.ن: ?این شب‌ها ماه خیلی زیباست. بهش نگاه کنیم. اون که تمام مدت داره نگاهمون می‌کنه?

عکسی که خواهر جان از ماه دیشب گرفت
عکسی که خواهر جان از ماه دیشب گرفت