.
راشِن رولت
دو گلوله، سه همرزم.
یک نوازنده گمنام گیتار راک که از چشم دیگران تنها هنرش «اگه یه روز» نواختن بود، یک نابغه ی درسخوان که اولین جنگ زندگی اش را باخت و درس را ول کرد، و یک پسرِ معمولی، معمولیِ مایل به احمق. اسمیت اند وسون 44 روبرویم را صاف میکنم، مماس با لبه ی میز و زیرسیگاری.
لعنت به آیزنهاور، دبیرستان چند ماه بود که تمام شده بود و ما سرگردانِ حومه ی سایگون، با دستانی خسته از حمل M16 و ناتوان دربرابر این حد از رطوبت. اینکه در هیچ کجای ذهنمان این آینده خطور نمیکرد، حداقل قبل از زمانی که نتایج فضاحت بار کنکور را ببینیم، مسئله ی اصلی نبود. برای من اینکه کِی و کجا کشته خواهم شد هم مهم نبود، بی جواب ماندن تمام چرا های این چند وقت بود که مانند گلوله های ویت کنگ ها هر روز و هر ساعت استخوان های تنمان را متلاشی میکرد. به دوست معمولیم نگاه کردم، از نگاه حماقت بارش ترس را میشد دید، از نفس بدبویش وحشت احمقانه از مردن به مشامم میرسید، از هر شلیکی که میکرد عذاب گناهی که مرتکب شده از لرزش دستانش ساطع میشد. میکشت تا زنده بماند، پایبند به بدوی ترین قانون بشریت.
اما حتی حماقت او نیز نتوانست سرِ آن دختر روستایی معصوم را بترکاند، نابغه هم از روز اول در شوک و انکار همه ی هستی بود و تمام ناکامی هایش را در پیِ جبرِ تحمل ناپذیر هستی میدید، اما جبرگرایی متعالی او نیز به انگشتانش قدرت فشار دادن ماشه را نداد. گناهِ آخر را به هم پاس دادند و به من رسید. نه از ترسِ سرپیچی و مجازاتِ در انتظارم، نه، از پیِ لذت هر ممنوعه ای گشتن بود که بی محابا بین دو ابروی دخترک پیراهن مشکی گلوله ای کاشتم و به خون پاشیده بر چمن سبز چشم دوختم. عشق های نافرجامش را تصور کردم، به تک تک آنها دوباره شلیک کردم، آنقدر شلیک کردم که گلوله هایم تمام شد. آنقدر هم نبود، احتمالا شش تا! شدت آدرنالین ترشح شده در بدنم رعشه به وجودم انداخت، خبری از دوپامین نبود.
رشته ی خاطرات دورم با صدای درب از هم گسیخت. هنوز هم احمقانه نگاه میکند، دومین مسافرِ قطارِ بی واگنِ ابدیت به قتلگاه احتمالی اش وارد شد. زندگی مگر بغیر از یک قمارِ بچه گانه است؟ خوب میداند که هر سه عاشق deer hunter بودیم و چه خیالپردازی ها با take off کردیم و امروز سرنوشتی مشابه روی میز خوابیده است. نه زنی در خانه ای سرد و نمور انتظارمان را میکشد نه مادری که دلنگران نرسیدن فرزندش به خانه است. زن هایی را که طعم مادر شدن با مارا میتوانستد تجربه کنند سال ها پیش دور انداختیم، اجزا روحمان را در گلوله هایی گذاشتیم که به بدن ویت کنگ ها برخورد میکرد و کالبدی را به خانه برگرداندیم که افتخار میهن بود! و خود بی میهن.
حضور عاج نشینِ نابغه را از پشت درب حس کردم، تبختر پوشالی اش را سنگین تر از شکست های همیشگی اش به اتاق آورد. بساط ضیافت تکمیل است. هر سه امروز در پیِ بودنیم و زندگی مجالی به اندازه ی یک نفر دارد. جاده ی بودن، یک نفره است و مردن لطف به دیگری است. لطفاً، لطفاً بمیرید.
اسلحه در دست من، رَد، بنگ. رَد، رَد، بنگ.
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک تجمعِ کوچک از امواج نور
مطلبی دیگر از این انتشارات
شاید به سوی مرگ
مطلبی دیگر از این انتشارات
عادتهای عجیب؛ نویسندههای عجیبتر (2)