رشتــــه‌هایِ نخ؛

خانه‌ام خالی‌ست.
دیوار‌هایم درد می‌کند از سکوت.
لولای در شبانه فریاد می‌کشد
و پنجره‌ها را می‌شکند.
روزگار اثاث می‌آورد،
تلنبار می‌کند گوشه‌ی دیوار.
و زمان فرش می‌بافد برای جانِ سردم؛
تو تاری و غم پود.
زمان،
سخت گره می‌زند مرا به رشته‌های نخ.
و نفس‌هایم را با ریسه‌های اضافی می‌بُرد.
فرش را به دور گردنم انداخته‌اند سایه‌ها،
و می‌فشارند.
و می‌فشارند.
خانه‌ام خالی‌ست،
و از آشپزخانه بوی نان تازه نمی‌آید.
اینجا همه مرده‌اند؛
من، عشق، و من.
خانه‌‌ام خالی‌ست،
جهان هم.
کسی حلقه به در نمی‌زند.